پارت۷۳
#پارت۷۳
دوباره صبح شدو من مثل روزای قبل رفتم بوتیک.به کل از تماس کیان یادم رفته بود.ساعت یک میشد پنج بعد از ظهر زمینی و منم سر کار بودم.داشتم برای دوتا دختر دنبال مانتوی لیمویی میگشتم.دو سه تا از بین رگالا بیرون کشیدمو دادم تا بپوشن.اون یکی هم مانتوی سبز میخاست.کم سن بودن. یه مانتوی سبز لجنی پیدا کردم و دادم تا بپوشه.داشتم دفتر حساب کتابارو نگاه میکردم که با روشن شدن چرا کنار میزم فهمیدم یه مشتری وارد شده.بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم
_سلام خوش اومدین.چه کمکی از...
سرمو بالا گرفتم و با دیدن کیان حرفمو ادامه ندادم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
اخماشو تو هم کشید و گفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
دستامو از هم باز کردمو گفتم
_کار میکنم دیگه
_اونوقت روژان میدونه و من نمیدونم.
دستامو به کمرم زدم و مثل خودش اخمامو کشیدم تو هم
_اولا یه جوری صحبت نکن انگار داری باز جویی میکنی.دوما فرصت نشد بهت بگم.سوما...
جمله کم آوردم.خودش ادامه داد
_سوما شما دو ساعته منو کاشتی.مگه دیشب نگفتم ساعت یک تو پارک باشی.الان ساعت دو و نیمه.
از ساعت سیلورنایی حالم بهم میخورد.ساعت هفت بود.تا خواستم چیزی بگم دو تا دختر از اتاقک بیرون اومدن و هر کودوم یه مانتو دستشون بود
_ما این دو تا رو بر میداریم.
حوصله ی تعارفات فروشنده ها رو نداشتم.صاف و ساده گفتم
_نهصد و پنجا تومن لطفا.
مانتو هارو تآیخپلاستیک گذاشتم و تحویل دادم.وقتی از مغازه رفتن بیرون کیان دوباره شروع کرد
_با من بیا.باید یه چیزی بهت بگم.
عصبانی و تقریبا با صدای بلند گفتم
_مگه نمیبینی سر کارم؟نمیفهمی اینو؟
انقد بد گفتم که خودم از خودم بدم اومد.مگه اون چیکار کرده بود که اینطوری باهاش حرف زدم.حالت صورتش به وضوح تغییر کرد.
_میدونی چیه؟
همون طور که عقب عقب میرفت گفت
_تو ارزش دونستنشو نداری.اره...باید بزارم با سر بری طرف چیزی که نباید بشه.چرا خودمو اذیت کنم.
درو باز کرد و گفت
_از راهی که میری لذت ببر خانوم زمینی
و از مغازه خارج شد.نباید اونطوری حرف میزدم.روی صندلی ولو شدم و دستامو روی صورتم گذاشتم.نفسمو صدادار بیرون دادم و زیر لب گفتم
_نمک نشناس
یاد حرفای کیان افتادم.چه راهی؟اون سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه.ته دلم لرزید.دلم گواه اتفاقای بدی رو میداد
دوباره صبح شدو من مثل روزای قبل رفتم بوتیک.به کل از تماس کیان یادم رفته بود.ساعت یک میشد پنج بعد از ظهر زمینی و منم سر کار بودم.داشتم برای دوتا دختر دنبال مانتوی لیمویی میگشتم.دو سه تا از بین رگالا بیرون کشیدمو دادم تا بپوشن.اون یکی هم مانتوی سبز میخاست.کم سن بودن. یه مانتوی سبز لجنی پیدا کردم و دادم تا بپوشه.داشتم دفتر حساب کتابارو نگاه میکردم که با روشن شدن چرا کنار میزم فهمیدم یه مشتری وارد شده.بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم
_سلام خوش اومدین.چه کمکی از...
سرمو بالا گرفتم و با دیدن کیان حرفمو ادامه ندادم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
اخماشو تو هم کشید و گفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
دستامو از هم باز کردمو گفتم
_کار میکنم دیگه
_اونوقت روژان میدونه و من نمیدونم.
دستامو به کمرم زدم و مثل خودش اخمامو کشیدم تو هم
_اولا یه جوری صحبت نکن انگار داری باز جویی میکنی.دوما فرصت نشد بهت بگم.سوما...
جمله کم آوردم.خودش ادامه داد
_سوما شما دو ساعته منو کاشتی.مگه دیشب نگفتم ساعت یک تو پارک باشی.الان ساعت دو و نیمه.
از ساعت سیلورنایی حالم بهم میخورد.ساعت هفت بود.تا خواستم چیزی بگم دو تا دختر از اتاقک بیرون اومدن و هر کودوم یه مانتو دستشون بود
_ما این دو تا رو بر میداریم.
حوصله ی تعارفات فروشنده ها رو نداشتم.صاف و ساده گفتم
_نهصد و پنجا تومن لطفا.
مانتو هارو تآیخپلاستیک گذاشتم و تحویل دادم.وقتی از مغازه رفتن بیرون کیان دوباره شروع کرد
_با من بیا.باید یه چیزی بهت بگم.
عصبانی و تقریبا با صدای بلند گفتم
_مگه نمیبینی سر کارم؟نمیفهمی اینو؟
انقد بد گفتم که خودم از خودم بدم اومد.مگه اون چیکار کرده بود که اینطوری باهاش حرف زدم.حالت صورتش به وضوح تغییر کرد.
_میدونی چیه؟
همون طور که عقب عقب میرفت گفت
_تو ارزش دونستنشو نداری.اره...باید بزارم با سر بری طرف چیزی که نباید بشه.چرا خودمو اذیت کنم.
درو باز کرد و گفت
_از راهی که میری لذت ببر خانوم زمینی
و از مغازه خارج شد.نباید اونطوری حرف میزدم.روی صندلی ولو شدم و دستامو روی صورتم گذاشتم.نفسمو صدادار بیرون دادم و زیر لب گفتم
_نمک نشناس
یاد حرفای کیان افتادم.چه راهی؟اون سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه.ته دلم لرزید.دلم گواه اتفاقای بدی رو میداد
۴.۱k
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.