پارت۷۴
#پارت۷۴
اون روزم تموم شد و من شب برگشتم خونه.کیفمو پرت کردم رو میز و خودم روی مبل پخش شدم.یکم چشمام گرم خواب شده بود که زنگ در به صدا درومد.هشت جدو آباد کسی که پشت در بودو نفرین کردم چون نزاشت بخابم.با چشمایی خمار و خمیازه کشون درو باز کردم که دیدم سما پشت دره
_سلام آیدا جون.
هنوز گنگ نگاش میکردم.از قیافش معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه که نخنده
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟
_هوم؟نه چیزی شده؟
یه کاسه آش گرفت جلومو گفت
_اینو مامانم درست کرد گف واست بیارم.نوش جون.
با دیدن آش چشام گشاد شد
_آخ جااان آش.مرسییی
با دوتا دستم آشو گرفتم.صدای خندش پیچید تو گوشم.
_قابلی نداشت.
بازم تشکر کردم و درو بستم.صدا میومد.
_دیدیش؟
صدای یه مرد بود که با سما صحبت میکرد
_اره...بابا این خیلی جالبه.خیلیم نازه.
پسره گفت
_بیا مامان داره صدامون میکنه.
از توی چشمی داشتم نگاشون میکردم.فکر کنم برادر سما بود.وقتی سما رفت تو واحدشون پسره آخرین نگاهو به در واحد من انداخت و رفت.
بوی آش هوش از سرم پروند.توی یه کاسه برای خودم ریختمو با ولع شروع به خوردن کردم.طعمش بی نظیر بود.تا حالا این طعمو تجربه نکرده بودم.تا مرز انفجار که رفتم دست از خوردن کشیدم.روی مبل ولو شدم ویکم تلوزیون تماشا کردم.نفهمیدم کی خوابم برد.
★٭★
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم.تلوزیون هنوز روشن بود.یه نگا به ساعت انداختم.فقط نیم ساعت مونده بود تا ساعت کاریم.
با عجله رفتم لباس بپوشم که دوباره زنگ واحدم به صدا درومد.دویدم درو باز کردم.کسی که میدیدمو باور نمی کردم.مامان کیان اینجا چیکار میکرد؟
با همون اخمش بی اجازه وارد شد.
_باید باهات حرف بزنم
یا احترام سلام کردم و گفتم
_ببخشید خانوم مفتخر ولی من خیلی دیرم شده
روی مبل نشست و با همون ابهتش گفت
_زیاد وقتت رو نمیگیرم.فقط اومدم یک چیزو بهت بگم و برم
درو بستم و روبروش نشستم.
_شما خونه ی منو از کجا پیدا کردین؟
_اونش مهم نیست.گوش بده چی میگم
سرمو انداختم پایین و گفتم
_بله بفرمایید
یکم تردید داشت بین گفتن و نگفتن
_ببین دختر...از پسر من فاصله بگیر
اون روزم تموم شد و من شب برگشتم خونه.کیفمو پرت کردم رو میز و خودم روی مبل پخش شدم.یکم چشمام گرم خواب شده بود که زنگ در به صدا درومد.هشت جدو آباد کسی که پشت در بودو نفرین کردم چون نزاشت بخابم.با چشمایی خمار و خمیازه کشون درو باز کردم که دیدم سما پشت دره
_سلام آیدا جون.
هنوز گنگ نگاش میکردم.از قیافش معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه که نخنده
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟
_هوم؟نه چیزی شده؟
یه کاسه آش گرفت جلومو گفت
_اینو مامانم درست کرد گف واست بیارم.نوش جون.
با دیدن آش چشام گشاد شد
_آخ جااان آش.مرسییی
با دوتا دستم آشو گرفتم.صدای خندش پیچید تو گوشم.
_قابلی نداشت.
بازم تشکر کردم و درو بستم.صدا میومد.
_دیدیش؟
صدای یه مرد بود که با سما صحبت میکرد
_اره...بابا این خیلی جالبه.خیلیم نازه.
پسره گفت
_بیا مامان داره صدامون میکنه.
از توی چشمی داشتم نگاشون میکردم.فکر کنم برادر سما بود.وقتی سما رفت تو واحدشون پسره آخرین نگاهو به در واحد من انداخت و رفت.
بوی آش هوش از سرم پروند.توی یه کاسه برای خودم ریختمو با ولع شروع به خوردن کردم.طعمش بی نظیر بود.تا حالا این طعمو تجربه نکرده بودم.تا مرز انفجار که رفتم دست از خوردن کشیدم.روی مبل ولو شدم ویکم تلوزیون تماشا کردم.نفهمیدم کی خوابم برد.
★٭★
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم.تلوزیون هنوز روشن بود.یه نگا به ساعت انداختم.فقط نیم ساعت مونده بود تا ساعت کاریم.
با عجله رفتم لباس بپوشم که دوباره زنگ واحدم به صدا درومد.دویدم درو باز کردم.کسی که میدیدمو باور نمی کردم.مامان کیان اینجا چیکار میکرد؟
با همون اخمش بی اجازه وارد شد.
_باید باهات حرف بزنم
یا احترام سلام کردم و گفتم
_ببخشید خانوم مفتخر ولی من خیلی دیرم شده
روی مبل نشست و با همون ابهتش گفت
_زیاد وقتت رو نمیگیرم.فقط اومدم یک چیزو بهت بگم و برم
درو بستم و روبروش نشستم.
_شما خونه ی منو از کجا پیدا کردین؟
_اونش مهم نیست.گوش بده چی میگم
سرمو انداختم پایین و گفتم
_بله بفرمایید
یکم تردید داشت بین گفتن و نگفتن
_ببین دختر...از پسر من فاصله بگیر
۹۰۹
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.