ساعتت را بردهاند

ساعتت را بُرده‌اند ...
دستت را تکان می‌دهی...
مثلِ همیشه...
می‌خواهی ببینی ساعت چند است...
ولی ساعتی به دستت نبسته‌ای...
ساعتت را برده‌اند...
مثلِ خیلی چیزهای دیگر...
دستت را تکان می‌دهی...
با این‌که ساعتی به دست نداری...
با این‌که قراری با کسی نداری...
با این‌که کاری برای انجام دادن نداری...
ساعت‌های تو را دزدیده‌اند...
زمانَت را دزدیده‌اند...
و تاریکی و ترس را برایت گذاشته‌اند...
می‌ترسی سرِ وقت نرسی...
ــ به قلبت...
ــ به آرزویت...
ــ به کارت...
ــ به مرگَت...
می‌ترسی نرسی...
می‌ترسی زمان از دست برود...
#یانیس_ریتسوس
دیدگاه ها (۱)

من درباره ی تو به آن‌ها نگفته‌ام...اما تو را دیده‌اند ...که ...

و چشم های تو...همان کافه ی دنجی است که...قهوه هایش حرف ندارد...

راه رفتم...بغض کردم...زیر باران ترشدم...هی به یاد آوردمت...و...

ای کاش می‌توانستم پُرگویی کنم...عشق ...که به یک "دوستت دارم"...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط