رمان هستی بان تاریکی فصل

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳
پارت ۶۷
ارتاواز:خبر ندارین بقیه کجان؟
خاله نرگس:نمیدونم خبر شون ندارم فقط بین راه ساوالان و شیدا رو دیدیم که با یه سری دیو درگیر شدن کمک شون کردیم
ارتاواز:اهان
ارتاواز:خوب الان که پدر اونجاهه همه بر فرمان منن شما سه تا اینجا بمونید به اینا کمک کنید من میرم کمک بقیه خاله نرگس:تنهایی نرو
ارتاواز:من از پس خودم بر میام اینو گفت و فوری رفت زنه بدبخت لخت بود و داشت گریه میکرد و تشکر و پرسید ما کی هستیم خاله نرگس گفت یه غریبه پرسیدم اتاق خوابشون کجاست بهم گفتن رفتم درو باز کردم تا اتاق کاملا بهم ریخته و خونیع و جنازه یه پیر زنو دیدم که دار زده یه جیغ کشیدم و ترسیدم و فوری در کمد زنه رو باز کردم یه شلوار لی با یه لباس استین کـوتاه سفید و یه مانتو سیاه و یه روسری مشمی برداشتم برا مرده هم یه هودی و یه شلوار لی و فوری از اتاق اومدم بیرون و درو بستم و دویدم به سمتی که بقیه هستن
خاله نرگس: چته چرا نفس نفس میزنی و صدا جیغت اومد؟ گفتم یکیو دیدم اونجا دارش زدن و اتاق خونی بود ترسیدم و لباسارو گرفتم سمت زنه و مرده زنه تشکر کرد همین جور مرده زنه داشت گریه میکرد فرشته رفت سمتش و بغل کرد زنه و دلداریش میداد که یهو در خونه باز شد خاله سحر و عمو رضا اومدن تو
ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۸خاله سحر نفس نفس میزد خاله ...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۹ارتاواز: میتونی خیلی موفق ش...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۷ارتاواز انگشتشو جلو دهنش او...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۵و بردم توی هوا و انداختم زم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط