رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳پارت ۶۷
ارتاواز انگشتشو جلو دهنش اورد یعنی سکوت دستمو گرفت جلو تر از من رفت منم پشت سرش گاهی به پشت هم نگاه میکرد هر قدم که بر میداشت هوشیارانه بود و کلی جلو رو چک میکرد زن خیلی خوشگلی رو دیدیم که داره نگاه به تلویزن میکنه و لخته ارتاوازاروم گفت: این یه تلست! و سلام بلندی گفت زن برگشت از شدت زیبایش نمیدونستم چی بگم
گفت: اخ عشقم منتظرت بودم و بلند شد و اومد سمت ارتاواز جلو که اومد دستاشو انداخت روی گردن ارتاواز ارتاواز یهو گلو شو گرفت و با خنجرش گلو شو برید ناگهان یه جیغ بلند زد که میخواستم کر شم و یهو چشم هاش قرمز شد و به صورت خیلی زشتی در اومد و ارتاواز دستمو گرفت و باز شمرده شمرده قدم برداشت یهو یه دست سیاه منو برداشت و برد توی هوا و چیزی که نمیدیم یه جیغ زدم ارتاواز یهو یه نور سفید رنگ از سرش خارج شد و من افتادم زمین ارتاواز: خوبی گفتم خوبک فقط سرم ضربع دیده 😭و بلند شدم ارتاواز دستمو گرفت در یه اتاقو باز کردیم یه زن و مرد لخت رو دیدیم که جای سر های خودشون سر دیو روی سرشو ن بود ارتاواز فوری رفت اون سر هارو در اورد تا سر دیو رو گذاشتن روی سرشون😨😨 و بدن شون خونیه و چشم هاشون در اومده و کورن از شدت این صحنه میخواستم نابود شم رومو کردم اون ور و شروع به گریع کردم ترسناک ترین چیری بود که توی عمرم دیدم یهو در باز شد و خاله نرگس و فرشته اومدن تو فرشته یه جیغ بلند کشید😰گفت اینجوریشو ندیده بودم سرمو بلند کردم ارتاواز دست شو روی چشم های اونا گذاشت و چشم هاشو بست بعد دو سه دقیقه زن چشم هاشو باز کرد و چشم هاش خوب شده بود همین جور مرده!!!!! 😱از شدت تعجب میخواستم بمیرمممم
ادامه دارد
به نظرتون رمان من قشنگ تره یا اب و اتش؟
و به نظرتون زن و مرد چرا اینجوری شدن؟
فصل ۳پارت ۶۷
ارتاواز انگشتشو جلو دهنش اورد یعنی سکوت دستمو گرفت جلو تر از من رفت منم پشت سرش گاهی به پشت هم نگاه میکرد هر قدم که بر میداشت هوشیارانه بود و کلی جلو رو چک میکرد زن خیلی خوشگلی رو دیدیم که داره نگاه به تلویزن میکنه و لخته ارتاوازاروم گفت: این یه تلست! و سلام بلندی گفت زن برگشت از شدت زیبایش نمیدونستم چی بگم
گفت: اخ عشقم منتظرت بودم و بلند شد و اومد سمت ارتاواز جلو که اومد دستاشو انداخت روی گردن ارتاواز ارتاواز یهو گلو شو گرفت و با خنجرش گلو شو برید ناگهان یه جیغ بلند زد که میخواستم کر شم و یهو چشم هاش قرمز شد و به صورت خیلی زشتی در اومد و ارتاواز دستمو گرفت و باز شمرده شمرده قدم برداشت یهو یه دست سیاه منو برداشت و برد توی هوا و چیزی که نمیدیم یه جیغ زدم ارتاواز یهو یه نور سفید رنگ از سرش خارج شد و من افتادم زمین ارتاواز: خوبی گفتم خوبک فقط سرم ضربع دیده 😭و بلند شدم ارتاواز دستمو گرفت در یه اتاقو باز کردیم یه زن و مرد لخت رو دیدیم که جای سر های خودشون سر دیو روی سرشو ن بود ارتاواز فوری رفت اون سر هارو در اورد تا سر دیو رو گذاشتن روی سرشون😨😨 و بدن شون خونیه و چشم هاشون در اومده و کورن از شدت این صحنه میخواستم نابود شم رومو کردم اون ور و شروع به گریع کردم ترسناک ترین چیری بود که توی عمرم دیدم یهو در باز شد و خاله نرگس و فرشته اومدن تو فرشته یه جیغ بلند کشید😰گفت اینجوریشو ندیده بودم سرمو بلند کردم ارتاواز دست شو روی چشم های اونا گذاشت و چشم هاشو بست بعد دو سه دقیقه زن چشم هاشو باز کرد و چشم هاش خوب شده بود همین جور مرده!!!!! 😱از شدت تعجب میخواستم بمیرمممم
ادامه دارد
به نظرتون رمان من قشنگ تره یا اب و اتش؟
و به نظرتون زن و مرد چرا اینجوری شدن؟
۹.۷k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.