رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۶۵
و بردم توی هوا و انداختم زمین و ارم اروم سمتم اومد که یهو افتاد زمین ارتاواز اونو کشت
ارتاواز: ممنون تو جون منو نجات دادی گفتم ممنون چرا توهم جونمو نجات دادی گفتم بریم اهمیت نده دستمو گرفت و بلند شدم و گفت: حرکتت فوق العاده بود:) ♡
بعد کم کم راه افتادیم چند تا دیگه دیدیم ۵تا😨ارتاواز شروع به خوندن وردی کرد و یهو حمله کرد بهشون از پشت یکی شون رو کشت چهار تا دیگه حمله کردن بهش اونا بزرگ بودن ارتاواز نصبت به اونا کوچیک و فرز بعد ارتاواز رفت رو سر یکی شون یکی شون خواست ارتاوازو بزنه اشتباهی اون یکی دیو رو زد ارتاواز پرید رو یکی دیگه و بین شون دعوا افتاد یکی شون یکی شونو کشت 😐خاک تو سرا خودشونم با خودشون دعوا دارن و ارتاواز از فرصت استفاده کرذ و یکی دیگه رو هم کشت منم رفتم جلو خوذمو نشون دادم و شروع کردم به فهش دادن یکی شون حمله کردبهم ارتاواز از پشت کشتش بعدی هم حمله کرد به هر دومون ارتاواز خنجر شو پرتاب کرد توی سرش و اونم مردارتاواز دوباره دستمو گرفت و رفتیم در خونه یه در بود درو باز کردیم
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۷ارتاواز انگشتشو جلو دهنش او...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۷ارتاواز:خبر ندارین بقیه کجا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۴شیدا: ها چیه گفتم هیچی گفت ...

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۶۳فرشته: خوب میدونی شیدا یه...

پارت ۳ موضوع : نفرین عشق سیاه جی چا: بعد تموم شدن صدای جیغم ...

ادامه لایو ویورس جونگکوک:🐰🐰: آهه، «هرکی» رو گرفتم، منو گرفت....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط