عاشق رئیسم شدم♡پارت۸
عاشق رئیسم شدم♡پارت۸
دختره احمق ایششششش دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم انقد حواسش پرت بود که نشنید هه انگار حسابی داره با دوست پسرش خوش میگذره😒
بلند شدم رفتم سمت اتاقش در رو باز کردم ی لحظه محو بلندش شدم وای چقد قشنگ میخنده .وای خدا من چی دارم میگم
سوهی ویو:
همینطوری داشتم میخندیدم که یهو دیدم کوک جلو در وایساده و بهم زل زده
*ایششش مرتیکه کجا رو نگا میکنه
سوهی :چیزه من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم و بعدش قط کردم
که یهو به خودش اومد پرسیدم
سوهی:کاری داشتید؟
کوک:انقد مشغول تلفن بودی که متوجه نشدی بهت زنگ زدم
سوهی:آها ببخشید
کوک:چیزه برا فردا ی جلسه با آقای چان بزار
سوهی:چشم
کوک: خوبه
سوهی:پس من با اجازه میرم
دیدم تا اینو گفتم لبخند ریزی زد و گفت
کوک:اهممم اینجا اتاق شماست
سوهی:آها بله حواسم نبود
کوک:پس من رفتم
سوهی: آها باشه
کوک ویو:
دختره خنگ 😂
نمیدونم چجوری این رزومه رو گرفته دختر به این خنگی ولی چقد کیوته ای بابا چی داری میگی کوک به خودت بیا ایش دختره احمق
سوهی ویو:
وای خداااا عجب سوتی دادما هوففف مرتیکه گراز ایش
راوی ویو:
ساعت ۹ شب بود و هر دو خسته بودن که حتی نای حرف زدنم نداشتنسوهی از اتاقش اومد بیرون و رفت سمت اتاق کوک و در زد
تق تق تق
کوک:بیا تو
سوهی:قربان همه کارا رو انجام دادم
کوک:خوبه جلسه که قرار بود برا فردا تنظیم کنی رو انجام دادی؟
سوهی:بله انجام دادم
کوک:خوبه
سوهی:میتونم برم قربان؟
کوک:اره میتونی بری
سوهی:با اجازه
سوهی ویو:
........
دختره احمق ایششششش دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم انقد حواسش پرت بود که نشنید هه انگار حسابی داره با دوست پسرش خوش میگذره😒
بلند شدم رفتم سمت اتاقش در رو باز کردم ی لحظه محو بلندش شدم وای چقد قشنگ میخنده .وای خدا من چی دارم میگم
سوهی ویو:
همینطوری داشتم میخندیدم که یهو دیدم کوک جلو در وایساده و بهم زل زده
*ایششش مرتیکه کجا رو نگا میکنه
سوهی :چیزه من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم و بعدش قط کردم
که یهو به خودش اومد پرسیدم
سوهی:کاری داشتید؟
کوک:انقد مشغول تلفن بودی که متوجه نشدی بهت زنگ زدم
سوهی:آها ببخشید
کوک:چیزه برا فردا ی جلسه با آقای چان بزار
سوهی:چشم
کوک: خوبه
سوهی:پس من با اجازه میرم
دیدم تا اینو گفتم لبخند ریزی زد و گفت
کوک:اهممم اینجا اتاق شماست
سوهی:آها بله حواسم نبود
کوک:پس من رفتم
سوهی: آها باشه
کوک ویو:
دختره خنگ 😂
نمیدونم چجوری این رزومه رو گرفته دختر به این خنگی ولی چقد کیوته ای بابا چی داری میگی کوک به خودت بیا ایش دختره احمق
سوهی ویو:
وای خداااا عجب سوتی دادما هوففف مرتیکه گراز ایش
راوی ویو:
ساعت ۹ شب بود و هر دو خسته بودن که حتی نای حرف زدنم نداشتنسوهی از اتاقش اومد بیرون و رفت سمت اتاق کوک و در زد
تق تق تق
کوک:بیا تو
سوهی:قربان همه کارا رو انجام دادم
کوک:خوبه جلسه که قرار بود برا فردا تنظیم کنی رو انجام دادی؟
سوهی:بله انجام دادم
کوک:خوبه
سوهی:میتونم برم قربان؟
کوک:اره میتونی بری
سوهی:با اجازه
سوهی ویو:
........
۵.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.