پارت 5
پارت 5
دیدم یهو از یه اتاق اومد بیرون با دیدنش قلبم تند تند زد به خودم گفتم از نفرت زیاده( نویسنده درحال زدن تو سرش: این چی میگه:/ ) دیدم اونجا تو ایوون نشست و به یه جا خیره شد دلم میخواست بدونم داره به چی فکر میکنه حتما به اینکه نمیتونه منو رو شکست بده با این فکر خودم هم خندم گرفت حتی فکر کردن بهش بهم حس خوبی میده یهو دیدم دورش پر از پروانه های رنگی و درخشان شد نمیدونم از کی ولی محو کاراش شدم اون به زیبایی خواهرش بود ولی برای من با خواهرش فرق داشت من از وقتی کانائه رو دیدم فقط به کشتنش فکر میکردم ولی شینوبو فرق داره همون لحظه از جام بلند شدم و با قدرتم برگشتم به اتاقم وقتی رسیدم یه صدایی گفت کجا بودی برگشتم دیدم موزانه گفتم چیزه رفته بودم دور دور میدونی الان شبه و منم حوصله ام سر رفته بود برای همین رفتم بیرون گفت اصلا بهونه خوبی نبود کجا بودی گفتم رفته بودم یکی رو زیر نظر بگیرم گفت کی گفتم یه هاشیرا به اسم شینوبو کوچو گفت منظورت خواهر هومن دختره اس که آخرین بار باهاش جنگیدی گفتم آره گفتم اونوقت چرا زیرنظر داشتش یهو آکازا از اون پشت گفت عاشق شده گفتم به جون خودم چرت میگه بر خلاف تصورم موزان حرفی نزد و رفتم منم رفتم سمت آکازا یقه شو گرفتم چسبوندمش به دیوار و تیزی بادبزنم رو روی گلوش فشار دادم و گفتم اگه یه بار دیگه چرت و پرت بگی با همین بادبزنم گردنت و میزنم گفت باشه باشه
فردا......
شینوبو: امروز بخاطر اینکه به تانجیرو ماموریت جدید داده بودن مجبور بود بره وقتی رفتم منم کانائه و بقیه رو فرستادم عمارت رئیس کاگایا تا اونجا کمک کنن برای همین تو خونه تنها بود یه نگاهی به کاتانا کردم و بلند شدم و یه لباس راحت پوشیدم و کاتانا رو برداشتم و رفتم تو حیاط و شروع کردم به تمرین کردن تا اون شیطان رو شکست بدم بعد یه ساعت که خسته شدم نشستم و با خودم گفتم اگه خواهر جای من بود الان چیکار میکرد خیلی دلم براش تنگ شده نمیدونم چطوری اشکام ریخت از دفن خواهر خیلی وقته گریه نکرده بودم ولی الان اشکام خود به خود ریخت......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
دیدم یهو از یه اتاق اومد بیرون با دیدنش قلبم تند تند زد به خودم گفتم از نفرت زیاده( نویسنده درحال زدن تو سرش: این چی میگه:/ ) دیدم اونجا تو ایوون نشست و به یه جا خیره شد دلم میخواست بدونم داره به چی فکر میکنه حتما به اینکه نمیتونه منو رو شکست بده با این فکر خودم هم خندم گرفت حتی فکر کردن بهش بهم حس خوبی میده یهو دیدم دورش پر از پروانه های رنگی و درخشان شد نمیدونم از کی ولی محو کاراش شدم اون به زیبایی خواهرش بود ولی برای من با خواهرش فرق داشت من از وقتی کانائه رو دیدم فقط به کشتنش فکر میکردم ولی شینوبو فرق داره همون لحظه از جام بلند شدم و با قدرتم برگشتم به اتاقم وقتی رسیدم یه صدایی گفت کجا بودی برگشتم دیدم موزانه گفتم چیزه رفته بودم دور دور میدونی الان شبه و منم حوصله ام سر رفته بود برای همین رفتم بیرون گفت اصلا بهونه خوبی نبود کجا بودی گفتم رفته بودم یکی رو زیر نظر بگیرم گفت کی گفتم یه هاشیرا به اسم شینوبو کوچو گفت منظورت خواهر هومن دختره اس که آخرین بار باهاش جنگیدی گفتم آره گفتم اونوقت چرا زیرنظر داشتش یهو آکازا از اون پشت گفت عاشق شده گفتم به جون خودم چرت میگه بر خلاف تصورم موزان حرفی نزد و رفتم منم رفتم سمت آکازا یقه شو گرفتم چسبوندمش به دیوار و تیزی بادبزنم رو روی گلوش فشار دادم و گفتم اگه یه بار دیگه چرت و پرت بگی با همین بادبزنم گردنت و میزنم گفت باشه باشه
فردا......
شینوبو: امروز بخاطر اینکه به تانجیرو ماموریت جدید داده بودن مجبور بود بره وقتی رفتم منم کانائه و بقیه رو فرستادم عمارت رئیس کاگایا تا اونجا کمک کنن برای همین تو خونه تنها بود یه نگاهی به کاتانا کردم و بلند شدم و یه لباس راحت پوشیدم و کاتانا رو برداشتم و رفتم تو حیاط و شروع کردم به تمرین کردن تا اون شیطان رو شکست بدم بعد یه ساعت که خسته شدم نشستم و با خودم گفتم اگه خواهر جای من بود الان چیکار میکرد خیلی دلم براش تنگ شده نمیدونم چطوری اشکام ریخت از دفن خواهر خیلی وقته گریه نکرده بودم ولی الان اشکام خود به خود ریخت......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۶.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.