فیک جیهوپ
فیک جیهوپ
پارت چهار
---------------------------------------------------
هوپی مگه برادر داشت پس چرا تا الان درباره اش صحبت نکرده بود ؟؟
+خب میخوام داستان کامل زندگیم رو برات تعریف کنم که چرا از برادرم متنفرم .
♤ باشه !!!
+خب ، من ۳ سالم بود که مادرم رو از دست دادم و خاتون منو بزرگ کرد خاتون مادر بزرگمه میدونی که
۵ سالم بود که پدرم ازدواج کرد با زنی ازدواج کرد که یه بچه داشت یه پسر که ۱۰ سال از من بزرگ تر بود اسمش جونگ سوک بود ، جونگ سوک از همون اول با من مشکل داشت ، ۱ سال از اون ازدواج گذشت که پدرم رو هم از دست دادم ....
به اینجا که رسید هوپی سکوت کرد ، بعد از چند دقیقه ادامه داد...
من که خیلی حالم بد بود و اصلا نمی تونستم اینجا رو تحمل کنم نامادریم برای اینکه مثلا حال من خوب باشه من رو فرستاد لندن رفتم لندن و بعد از ۱۰ سال برگشتم وقتی برگشتم اصلا باورم نمی شد اینجا همون روستا باشه ، روستا نابود شده بود همش هم تقصیر نامادریم و جونگ سوک بود توی روستا آرامش نبود
مردم میترسیدند اعتراض کنن برای این وضیعت و سکوت می کردن . چند روز اول اصلا به عمارت نیومدم تا حالم یه ذره خوب بشه وقتی اومدم عمارت خاتون ، خاتون که زن ارباب بود خدمتکار شخصی نامادریم بود با اون سنش مجبور بود جلوی اون زن سر خم کنه از دیدن اون وضیعت عصبانیتم ده برابر شد
تصمیم گرفتم که جونگ سوک که ارباب بود رو از اربابی منع کنم دنبال شریک قبلی پدرم گشتم ولی مرده بود ولی پسرش رو پیدا کردم، مکس پسرش بود
مکس دست راستم شد کمکم کرد جونگ سوک رو از اربابی منع کنم و خودم ارباب بشم .
ارباب روستا من شدم ، بعد از این اتفاق نامادریم سکته کرد و مرد جونگ سوک که دید داره نابود میشه ازم خواست که تو عمارت بمونه اولش قبول نکردم بعد
از اون همه التماسی که کرد قبول کردم روستا رو مثل قبل کردم . قانونای خودم رو گذاشتم گفتم هرکی از قانونا سرپیچی کنه مجازات میشه ، مردم روستا قبول کردن همه چی شد مثل قبل بعد از یه مدت فهمیدم جونگ سوک تو کار خلافه و داره سعی میکنه که دوباره ارباب شه وقتی فهمیدم که دوباره داره بر علیه من کار میکنه از عمارت بیرونش کردم و انداختمش زندان و حالا بعد از ۵ سال از زندان فرار کرده و دوباره داره سعی میکنه منو نابود کنه.
♤ پس برای همینه که از وقتی اومدی نگرانی
+آره ولی نگران خودم نیستم نگران تو ، خاتونم، نگران روستا ام .
♤ درکت میکنم که نگران باشی ولی باید از خودت مواظبت کنی یعنی چی نگران خودم نیستم مگه جونت ماسته بریم بخریم :/
پارت چهار
---------------------------------------------------
هوپی مگه برادر داشت پس چرا تا الان درباره اش صحبت نکرده بود ؟؟
+خب میخوام داستان کامل زندگیم رو برات تعریف کنم که چرا از برادرم متنفرم .
♤ باشه !!!
+خب ، من ۳ سالم بود که مادرم رو از دست دادم و خاتون منو بزرگ کرد خاتون مادر بزرگمه میدونی که
۵ سالم بود که پدرم ازدواج کرد با زنی ازدواج کرد که یه بچه داشت یه پسر که ۱۰ سال از من بزرگ تر بود اسمش جونگ سوک بود ، جونگ سوک از همون اول با من مشکل داشت ، ۱ سال از اون ازدواج گذشت که پدرم رو هم از دست دادم ....
به اینجا که رسید هوپی سکوت کرد ، بعد از چند دقیقه ادامه داد...
من که خیلی حالم بد بود و اصلا نمی تونستم اینجا رو تحمل کنم نامادریم برای اینکه مثلا حال من خوب باشه من رو فرستاد لندن رفتم لندن و بعد از ۱۰ سال برگشتم وقتی برگشتم اصلا باورم نمی شد اینجا همون روستا باشه ، روستا نابود شده بود همش هم تقصیر نامادریم و جونگ سوک بود توی روستا آرامش نبود
مردم میترسیدند اعتراض کنن برای این وضیعت و سکوت می کردن . چند روز اول اصلا به عمارت نیومدم تا حالم یه ذره خوب بشه وقتی اومدم عمارت خاتون ، خاتون که زن ارباب بود خدمتکار شخصی نامادریم بود با اون سنش مجبور بود جلوی اون زن سر خم کنه از دیدن اون وضیعت عصبانیتم ده برابر شد
تصمیم گرفتم که جونگ سوک که ارباب بود رو از اربابی منع کنم دنبال شریک قبلی پدرم گشتم ولی مرده بود ولی پسرش رو پیدا کردم، مکس پسرش بود
مکس دست راستم شد کمکم کرد جونگ سوک رو از اربابی منع کنم و خودم ارباب بشم .
ارباب روستا من شدم ، بعد از این اتفاق نامادریم سکته کرد و مرد جونگ سوک که دید داره نابود میشه ازم خواست که تو عمارت بمونه اولش قبول نکردم بعد
از اون همه التماسی که کرد قبول کردم روستا رو مثل قبل کردم . قانونای خودم رو گذاشتم گفتم هرکی از قانونا سرپیچی کنه مجازات میشه ، مردم روستا قبول کردن همه چی شد مثل قبل بعد از یه مدت فهمیدم جونگ سوک تو کار خلافه و داره سعی میکنه که دوباره ارباب شه وقتی فهمیدم که دوباره داره بر علیه من کار میکنه از عمارت بیرونش کردم و انداختمش زندان و حالا بعد از ۵ سال از زندان فرار کرده و دوباره داره سعی میکنه منو نابود کنه.
♤ پس برای همینه که از وقتی اومدی نگرانی
+آره ولی نگران خودم نیستم نگران تو ، خاتونم، نگران روستا ام .
♤ درکت میکنم که نگران باشی ولی باید از خودت مواظبت کنی یعنی چی نگران خودم نیستم مگه جونت ماسته بریم بخریم :/
۴.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.