بخش اول
#بخش اول
اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی جمله شاعرانه ای نوشته شده بود: "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدرکوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود." کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده.
🕯 🕯 🕯 🕯 🕯 🕯
بالأخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مؤسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم، فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاص گفت: «شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم «من این را دیده ام.» مصطفی گفت «همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟»گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر کرد.» توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید «شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم «نمیدانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» مصطفی گفت:
«من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» پرسیدم: « این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بودتعجب کردم: «شما! شما کشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من کشیده ام»
اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی جمله شاعرانه ای نوشته شده بود: "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدرکوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود." کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده.
🕯 🕯 🕯 🕯 🕯 🕯
بالأخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مؤسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم، فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاص گفت: «شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم «من این را دیده ام.» مصطفی گفت «همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟»گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر کرد.» توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید «شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم «نمیدانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» مصطفی گفت:
«من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» پرسیدم: « این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بودتعجب کردم: «شما! شما کشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من کشیده ام»
۳.۹k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.