بخش دوم
#بخش دوم
مصطفی گفت:
«من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» پرسیدم: « این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بودتعجب کردم: «شما! شما کشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من کشیده ام» گفتم: «شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.»
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام.» و اشک هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
😍 😍
... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بودیعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسأله را پیش کشید: «غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده یادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد. حتی دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست. تو اشتباه می کنی.» دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده است که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را
ندید؟»
❤ ️❤ ️❤ ️
برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه (چمران به روایت همسر شهید)، حبیبه جعفریان
مصطفی گفت:
«من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» پرسیدم: « این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بودتعجب کردم: «شما! شما کشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من کشیده ام» گفتم: «شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.»
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام.» و اشک هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
😍 😍
... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بودیعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسأله را پیش کشید: «غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده یادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد. حتی دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست. تو اشتباه می کنی.» دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده است که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را
ندید؟»
❤ ️❤ ️❤ ️
برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه (چمران به روایت همسر شهید)، حبیبه جعفریان
۱۸.۵k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.