قرار بود برویم میدان تیر و تیراندازی کنیم فرمانده همان

قرار بود برویم میدانِ تیر و تیراندازی کنیم. فرمانده همان حرفی را که هنگام رژه بهمان گفته بود، تکرار کرد‌. روی تپه‌ی گِلیِ کوچکی ایستاده بود و درحالیکه بارانیِ سبزِ زیتونی رنگش را دو دستی چسبیده بود که باد نبَرَد، با ته‌لهجه‌ی مازندرانی‌اش گفت «بچه‌ها به سیبل زل نزنین! خیره نشین به سیاهیِ وسطِ سیبل. چشاتون خطا می‌کنه. ممکنه تیرتون بخوره به پشت تپه‌ها و کلا از مرحله حذف شین» توی رژه هم همین را بهمان گفته بودند. به خصوص به کسانی که کد ۱ بودند و قد بلندترین نفرِ گروهان و یکجورهایی شاخص برای نفرات بعدی. می‌گفتند اگر به یک‌جا خیره شویم ممکن است سرمان گیج برود و کنترلمان را از دست بدهیم و بخوریم زمین. و خب با اسلحه زمین‌خوردن بین یک جمع ۴۰۰ - ۵۰۰ نفری عمیقا اتفاقِ زجرآوری بود.
بعدها سعی کردم این رفتار را در زندگی‌ام حفظ کنم. سعی کردم به اهدافم خیره نگاه نکنم. زوم نکنم روی یک هدف و موقعیت تا بقیه‌ی موقعیت‌ها را از دست بدهم. من به شدت آدمِ زودخسته‌شونده‌ای هستم. زود با هر شرایط مسخره‌ای کنار می‌آیم، چون توان و حوصله‌ی جنگیدن‌های الکی را ندارم. اما باید هر جور شده به خودم ثابت می‌کردم که کی آقای اینجاست. باید برای هدف‌های حداقلی‌ام که شده انرژی می‌گذاشتم. باید هدف حدودی‌ام را پیدا می‌کردم روی دور و برش زوم می‌کردم و به سراغش می‌رفتم. اینجوری نه سرگیجه می‌گرفتم و نه تیرهایم به خطا می‌رفت.

#کامل_غلامی
دیدگاه ها (۱)

هیچی فراموش نمیشه ، هیچی از بین نمیره.زمان آروم آروم گرد و غ...

از خودم میترسم ...نه از دیگران ....از خودم که روز به روز خطر...

چقدر دوست دارم که بتونم به ثبات برسم. به یه شرایطی که بشه به...

بشینید فکر کنید چی شد که همه‌مون یه ‌زمانی میخواستیم کل دنیا...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹⁴ "...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط