p59
شین هه:یوحا شنیدم تهیونگ میاد،ماشین اونا دیگه جا نداره تو با تهیونگ برو،اخه شلوغین ارایشتون خراب میشه
بعدم چشمکی حوالم کرد!
اوکی دادم و خوشحال سر جام نشستم.
ایول بهت شین هه.
تازه داشنم بهونه جور میکردم..
بقیه راه افتادن،نارینم با عصبانیت روش و ازم گرفت و رفت!
شین هه اومد و کنارم نشست و گفت:
_حال کردی چجوری پیچوندمشون؟
با لبخند گفتم:
+ایول...بزن قدش.
دستامون و به هم زدیم.
از اون طرفم یکی از دستیارای ارایشگر اومد و گفت کای رسیده.
سریع با کمک پرسنل شنل شو سرش کردیم و فرستادمش سمت در....
بعد از فیلمبرداری،هردو سوار ماشین شدن و رفتن...
قیافه کای دیدنی بود،وقتی شین هه رو تو اون لباس دید محوش شده بود...
معلومه که باید محوش بشه،عروسمون ی پا دسته گل بود!!!
پس ته کجا مونده بود؟
شنل کوتاهی که داشتم رو پوشیدم...باز خوبه حداقل اینو دارم
بعد چند دقیقه روی گوشیم نوتیف اومد.
_من دم درم!
بعد از برداشتن کیفم از سالن خارج شدم.
خداکنه رژ لبم رو نبینه....
اخه احمق مگه کوره؟
فکری به ذهنم رسید،سریع سرکی تو کیفم کشیدم.
بعد از پیدا کردن ی ماسک مشکی اون و رو صورتم زدم.
اینطوری بهتره.
از در بیرون رفتم و درست جلوی در ماشینش رو دیدم.
سوار ماشین شدم....
_سلام
+سلام
روم و طرف شیشه ماشین بردم،تا زیاد چشم تو چشم نشیم
بعد چند ثانیه سکوت گفت
_الان این ماسک و شنل چی میگه؟
+مگه چی میگه؟
_اشکالی نداره،راحت باش،رسیدیم خودم همش و در میارم.
+نه!....یعنی چیزه،رسیدیم خودم در میارم
بعد کمی مرموز نگام کردن گفت:
_باشه.
و ماشین رو حرکت داد.
ناخوداگاه به طرفش برگشتم.
چه خوشتیپ شده بود
پیرهن سفیدی که انگار مال کت و شلوار بود فقط کت تنش نبود،خوش دوخت و تو تن تهیونگ میدرخشید،استیناش و تا ارنج داده بود بالا و همین به طرز عجیبی هاتش کرده بود.
_خوبه والا!خودت وای میسی خوب دید میزنی،اخر سر ام که من میخوام ببینمت خودت و پوشوندی،عالیه!
سری روم و ازش گرفتم.
خداکنه زودتر برسیم،دارم از خجالت میمیرم.
چند دقیقه بعد از در پشتی وارد ساختمون عمارت شدیم،به طرف اتاق خودم و شین هه رفتم و ته هم پشت سرم وارد شد و در رو قفل کرد.
به طرفش برگشتم.
نزدیکم شد.
دستش اروم بالا اومد و گره شنلم و باز کرد.
شنل روی زمین افتاد و چشمای منم بسته شد.
دستش و طرف صورتم اورد،با احساس انگشتش روی لاله گوشم به خودم لرزیدم
ماسک و از رو صورتم برداشت.
حتی از پشت پلکای بسته هم متوجه نگاه خیره اش شدم.
اروم چشمام و باز کردم.
با اخم دست به سینه گفت
_این چه وضعیه یوحا؟
با ناراحتی گفتم
+مگه چمه؟
_هیچیت نیس...ولی این لباس..این ارایش..یکم تو چشمه؟
+یعنی چی؟این روزا همه لباسا ی شکلن،بعدشم تازه فقط ی شبه...ارایشمم ملایمه.
_اره ملایمه ولی..
با نگاه مظلومم تو چشماش خیره شدم...
_اینجوری نگام نکن....باشه،ولی از جلو چشمم دور نمیشی.
مثل دخترای نوجوون با ذوق گفتم
+باشهههه
ی لبخند بهم زد و از اتاق خارج شد.
رفتم جلو اینه و سرر و وضعم رو مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم و به سمت محل جشن رفتم.
زیاد شلوغ نبود،ی جورایی خودمونی بودیم
فامیل پدرش(شین هه) که اصلا نبودن،چون پدرش تک فرزند بود و مادرش هم خانوادش از اینجا دور بودن.
پس بیشتر مهمونا فامیلای ما بودن.
مهمونی عالی بود.
اول رفتم سمت جایگاه عروس و داماد و کمی سر به سرشون گذاشتم.
حسابی رقصیدم و کلی انرژیی خالی کردم.
دیگه کم کم خسته شدم رفتم سمت میز خانواده
با بلند شدن پدربزرگ همه از سر میز بلند شدیم.
کمی از سر جاش جابه جا شد تا همه مهمونا بهش دید داشته باشن.
صدای موزیک قطع شد
پدر بزرگ:عزیزای من!امروز هممون جمع شدیم تا کای و شین هه رو به هم برسونیم،هممون امیدواریم خوشبخت بشن.
با این حرف پدر بزرگ همه شروع کردن به دست زدن.
پدر بزرگ نگاهش رو به تهیونگ دوخت و ادامه داد
پدر بزرگ:اما میخوام خوشحالی امشبمون رو چند برابر کنم
و بعد نگاهش رو به من دوخت.
اینجا چه خبره.
به استرس به تهیونگ چشم دوختم،چشمکی حوالم کرد....
وا!!!!
نگاهم و به پدربزرگ انداختم ه با خوشحالی ادامه داد:
پدربزرگ:میخواستم خبر نامزدی تهیونگ و یوحا رو اعلام کنم
فضا غرق در سکوت شد.
همه شوکه بودن،از جمله خودم!!
()()(())))())()()()()()()()()()()()()())))(
غلط املایی بود معذرت...
کامنت میخواماااا،لایک هم همون ۲۵
قراره پارت های خیلی هیجانی داشته باشیم،داستان دقیقا از دو یا سه پارت دیگه قراره پارت های اصلی شروع شه،پارت های مورد علاقم،من عاشقانه دوس نپارم،گفته باشم😈😂
اگه خواستین بگین عکس لباساشون و بزارم
بعدم چشمکی حوالم کرد!
اوکی دادم و خوشحال سر جام نشستم.
ایول بهت شین هه.
تازه داشنم بهونه جور میکردم..
بقیه راه افتادن،نارینم با عصبانیت روش و ازم گرفت و رفت!
شین هه اومد و کنارم نشست و گفت:
_حال کردی چجوری پیچوندمشون؟
با لبخند گفتم:
+ایول...بزن قدش.
دستامون و به هم زدیم.
از اون طرفم یکی از دستیارای ارایشگر اومد و گفت کای رسیده.
سریع با کمک پرسنل شنل شو سرش کردیم و فرستادمش سمت در....
بعد از فیلمبرداری،هردو سوار ماشین شدن و رفتن...
قیافه کای دیدنی بود،وقتی شین هه رو تو اون لباس دید محوش شده بود...
معلومه که باید محوش بشه،عروسمون ی پا دسته گل بود!!!
پس ته کجا مونده بود؟
شنل کوتاهی که داشتم رو پوشیدم...باز خوبه حداقل اینو دارم
بعد چند دقیقه روی گوشیم نوتیف اومد.
_من دم درم!
بعد از برداشتن کیفم از سالن خارج شدم.
خداکنه رژ لبم رو نبینه....
اخه احمق مگه کوره؟
فکری به ذهنم رسید،سریع سرکی تو کیفم کشیدم.
بعد از پیدا کردن ی ماسک مشکی اون و رو صورتم زدم.
اینطوری بهتره.
از در بیرون رفتم و درست جلوی در ماشینش رو دیدم.
سوار ماشین شدم....
_سلام
+سلام
روم و طرف شیشه ماشین بردم،تا زیاد چشم تو چشم نشیم
بعد چند ثانیه سکوت گفت
_الان این ماسک و شنل چی میگه؟
+مگه چی میگه؟
_اشکالی نداره،راحت باش،رسیدیم خودم همش و در میارم.
+نه!....یعنی چیزه،رسیدیم خودم در میارم
بعد کمی مرموز نگام کردن گفت:
_باشه.
و ماشین رو حرکت داد.
ناخوداگاه به طرفش برگشتم.
چه خوشتیپ شده بود
پیرهن سفیدی که انگار مال کت و شلوار بود فقط کت تنش نبود،خوش دوخت و تو تن تهیونگ میدرخشید،استیناش و تا ارنج داده بود بالا و همین به طرز عجیبی هاتش کرده بود.
_خوبه والا!خودت وای میسی خوب دید میزنی،اخر سر ام که من میخوام ببینمت خودت و پوشوندی،عالیه!
سری روم و ازش گرفتم.
خداکنه زودتر برسیم،دارم از خجالت میمیرم.
چند دقیقه بعد از در پشتی وارد ساختمون عمارت شدیم،به طرف اتاق خودم و شین هه رفتم و ته هم پشت سرم وارد شد و در رو قفل کرد.
به طرفش برگشتم.
نزدیکم شد.
دستش اروم بالا اومد و گره شنلم و باز کرد.
شنل روی زمین افتاد و چشمای منم بسته شد.
دستش و طرف صورتم اورد،با احساس انگشتش روی لاله گوشم به خودم لرزیدم
ماسک و از رو صورتم برداشت.
حتی از پشت پلکای بسته هم متوجه نگاه خیره اش شدم.
اروم چشمام و باز کردم.
با اخم دست به سینه گفت
_این چه وضعیه یوحا؟
با ناراحتی گفتم
+مگه چمه؟
_هیچیت نیس...ولی این لباس..این ارایش..یکم تو چشمه؟
+یعنی چی؟این روزا همه لباسا ی شکلن،بعدشم تازه فقط ی شبه...ارایشمم ملایمه.
_اره ملایمه ولی..
با نگاه مظلومم تو چشماش خیره شدم...
_اینجوری نگام نکن....باشه،ولی از جلو چشمم دور نمیشی.
مثل دخترای نوجوون با ذوق گفتم
+باشهههه
ی لبخند بهم زد و از اتاق خارج شد.
رفتم جلو اینه و سرر و وضعم رو مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم و به سمت محل جشن رفتم.
زیاد شلوغ نبود،ی جورایی خودمونی بودیم
فامیل پدرش(شین هه) که اصلا نبودن،چون پدرش تک فرزند بود و مادرش هم خانوادش از اینجا دور بودن.
پس بیشتر مهمونا فامیلای ما بودن.
مهمونی عالی بود.
اول رفتم سمت جایگاه عروس و داماد و کمی سر به سرشون گذاشتم.
حسابی رقصیدم و کلی انرژیی خالی کردم.
دیگه کم کم خسته شدم رفتم سمت میز خانواده
با بلند شدن پدربزرگ همه از سر میز بلند شدیم.
کمی از سر جاش جابه جا شد تا همه مهمونا بهش دید داشته باشن.
صدای موزیک قطع شد
پدر بزرگ:عزیزای من!امروز هممون جمع شدیم تا کای و شین هه رو به هم برسونیم،هممون امیدواریم خوشبخت بشن.
با این حرف پدر بزرگ همه شروع کردن به دست زدن.
پدر بزرگ نگاهش رو به تهیونگ دوخت و ادامه داد
پدر بزرگ:اما میخوام خوشحالی امشبمون رو چند برابر کنم
و بعد نگاهش رو به من دوخت.
اینجا چه خبره.
به استرس به تهیونگ چشم دوختم،چشمکی حوالم کرد....
وا!!!!
نگاهم و به پدربزرگ انداختم ه با خوشحالی ادامه داد:
پدربزرگ:میخواستم خبر نامزدی تهیونگ و یوحا رو اعلام کنم
فضا غرق در سکوت شد.
همه شوکه بودن،از جمله خودم!!
()()(())))())()()()()()()()()()()()()())))(
غلط املایی بود معذرت...
کامنت میخواماااا،لایک هم همون ۲۵
قراره پارت های خیلی هیجانی داشته باشیم،داستان دقیقا از دو یا سه پارت دیگه قراره پارت های اصلی شروع شه،پارت های مورد علاقم،من عاشقانه دوس نپارم،گفته باشم😈😂
اگه خواستین بگین عکس لباساشون و بزارم
- ۱۰.۶k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط