part:1
_part:1_
_charmer_
_تهیونگ_
زیبایی مسحور کننده همچون افسونی از طرف ماه
اولین نوه ی خاندان بزرگ کیم مانند هدیه ای از طرف آلهه های زیبایی فرستاده شد
کیم تهیونگ نوزادی که تولدی نورانی داشت و زیبایی غیرقابل توصیف
پرستاران و دکتران از زیبایی این پسر در همان لحظه ی تولد متعجب و شیفته ی چهره ی شیرین و جذاب نوزاد شده بودن
چطور ممکنه پسرکی که به تازگی متولد شده اینقدر زیبا و درخشان باشه
هرچقدر که بهش نگاه میکردن چشمانشان عطش بیشتری برای دیدن چهره ی پسر احساس میکردن
مثل جاذبه ای بود.چهره ی آن پسره انگار جاذبه ای داشت که نگاه ها و عشق بقیه رو به خودش جذب میکرد
درسته که پدر و مادر پسر خوش قیافه بودن اما این حجم از زیبایی انگار که از ماه بهش به ارث رسیده نه از پدر و مادرش
پدربزرگ تهیونگ حتی بیشتر از پدر و مادرش خوشحال بود و به مناسبت تولد تهیونگ جشن بزرگی رو برپا کرد و تمام افراد شهر رو به این جشن دعوت کرد و هرنوع خوراکی و نوشیدنی که میتوان به فکر رسید رو در اختیار مردم قرار داد
پدر و مادر تهیونگ هرسال به مناسبت روز تولد پسرشون مبلغ بزرگی رو به خیریه ها و پرورشگاه ها اهدا میکنن
وقتی که تهیونگ ۱۸ سالش میشه پدرشو براثر سکته ی قلبی از دست میده و خاندان کیم برای یک هفته ی کامل عزا میگیرن
۴ سال بعد که تهیونگ ۲۲ سالش میشه مادرش هم بر اثر سکته ی مغزی میمیره و باز هم یک هفته عزا میگیرن
۶ سال میگذره و تهیونگ با پدربزرگش زندگی میکنه و از ۱۸ سالگی که پدرشو از دست داد و جای پدرشو گرفت و اون مشغول به کار شد
پدربزرگ تهیونگ مدیریت شرکت پدرش رو بهش داد و نحوه ی کار رو بهش یاد داد و شرکت رو به اسم تهیونگ زد
و الان تهیونگ در شرکت خودش مشغول به کار است
پشت میز کارش نشسته بود و قراردادی رو که با شرکت گوچی تمدید کرده رو بررسی میکرد که صدای در به گوش رسید
بعد از اینکه اجازه ی ورود داد دوست بچگیش وارد شد
تهیونگ:عه تویی؟این موذی بازی هارو کنار بزار از کی تاحالا واسه ورود اجازه میگیری تو؟
جیمین:حالا گفتم امروزو رسمی باشم
تهیونگ:تو؟رسمی؟هی بیخیال حتی بهمدیگه نمیخورید
جیمین:پس حالا که خوشت نیومد بار بعدی رو با لگد وارد میشم
تهیونگ:نه متشکرم همین ورودت خیلی عالی بود همیشه اینطور باش
جیمین:افرین...حالا اینا به کنار فک کنم پدربزرگ حالش زیاد خوب نباشه
تهیونگ:چیشده؟حالش بد شده؟
جیمین:نمیدونم زیاد اوکی نبود منم گفتم بیام بهت بگم
تهیونگ:الان تو شرکت خودشه؟
جیمین:اره
تهیونگ:پس بریم پیشش
کتشو از روی اویز چوبی لباس که در گوشه ای از اتاق در کنار شیشه ی بزرگ ایستاده بود برداشت و از اتاقش رفت بیرون
_charmer_
_تهیونگ_
زیبایی مسحور کننده همچون افسونی از طرف ماه
اولین نوه ی خاندان بزرگ کیم مانند هدیه ای از طرف آلهه های زیبایی فرستاده شد
کیم تهیونگ نوزادی که تولدی نورانی داشت و زیبایی غیرقابل توصیف
پرستاران و دکتران از زیبایی این پسر در همان لحظه ی تولد متعجب و شیفته ی چهره ی شیرین و جذاب نوزاد شده بودن
چطور ممکنه پسرکی که به تازگی متولد شده اینقدر زیبا و درخشان باشه
هرچقدر که بهش نگاه میکردن چشمانشان عطش بیشتری برای دیدن چهره ی پسر احساس میکردن
مثل جاذبه ای بود.چهره ی آن پسره انگار جاذبه ای داشت که نگاه ها و عشق بقیه رو به خودش جذب میکرد
درسته که پدر و مادر پسر خوش قیافه بودن اما این حجم از زیبایی انگار که از ماه بهش به ارث رسیده نه از پدر و مادرش
پدربزرگ تهیونگ حتی بیشتر از پدر و مادرش خوشحال بود و به مناسبت تولد تهیونگ جشن بزرگی رو برپا کرد و تمام افراد شهر رو به این جشن دعوت کرد و هرنوع خوراکی و نوشیدنی که میتوان به فکر رسید رو در اختیار مردم قرار داد
پدر و مادر تهیونگ هرسال به مناسبت روز تولد پسرشون مبلغ بزرگی رو به خیریه ها و پرورشگاه ها اهدا میکنن
وقتی که تهیونگ ۱۸ سالش میشه پدرشو براثر سکته ی قلبی از دست میده و خاندان کیم برای یک هفته ی کامل عزا میگیرن
۴ سال بعد که تهیونگ ۲۲ سالش میشه مادرش هم بر اثر سکته ی مغزی میمیره و باز هم یک هفته عزا میگیرن
۶ سال میگذره و تهیونگ با پدربزرگش زندگی میکنه و از ۱۸ سالگی که پدرشو از دست داد و جای پدرشو گرفت و اون مشغول به کار شد
پدربزرگ تهیونگ مدیریت شرکت پدرش رو بهش داد و نحوه ی کار رو بهش یاد داد و شرکت رو به اسم تهیونگ زد
و الان تهیونگ در شرکت خودش مشغول به کار است
پشت میز کارش نشسته بود و قراردادی رو که با شرکت گوچی تمدید کرده رو بررسی میکرد که صدای در به گوش رسید
بعد از اینکه اجازه ی ورود داد دوست بچگیش وارد شد
تهیونگ:عه تویی؟این موذی بازی هارو کنار بزار از کی تاحالا واسه ورود اجازه میگیری تو؟
جیمین:حالا گفتم امروزو رسمی باشم
تهیونگ:تو؟رسمی؟هی بیخیال حتی بهمدیگه نمیخورید
جیمین:پس حالا که خوشت نیومد بار بعدی رو با لگد وارد میشم
تهیونگ:نه متشکرم همین ورودت خیلی عالی بود همیشه اینطور باش
جیمین:افرین...حالا اینا به کنار فک کنم پدربزرگ حالش زیاد خوب نباشه
تهیونگ:چیشده؟حالش بد شده؟
جیمین:نمیدونم زیاد اوکی نبود منم گفتم بیام بهت بگم
تهیونگ:الان تو شرکت خودشه؟
جیمین:اره
تهیونگ:پس بریم پیشش
کتشو از روی اویز چوبی لباس که در گوشه ای از اتاق در کنار شیشه ی بزرگ ایستاده بود برداشت و از اتاقش رفت بیرون
۴.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.