به ماری دستیار شخصیش اطلاع داد که میره بیرون...از شرکت خا
به ماری دستیار شخصیش اطلاع داد که میره بیرون...از شرکت خارج شدن و سوار فِراری مشکی براقِ تهیونگ شدن و به سمت شرکت پدربزرگش حرکت کردن
طولی نکشید که به شرکت رسیدن...پدربزرگ همراه ۲ بادیگارد از در شرکت خارج میشدن
تهیونگ از ماشین پیاده شد و رفت پیش پدربزرگش بعد از اون جیمین هم به دنبالش رفت
تهیونگ:پدربزرگ حالتون خوبه؟
پدربزرگ:احساس ضعف میکنم انگار خیلی خستمه و میخوام استراحت کنم یکمم بدن درد دارم ولی احساس خستگی زیادی دارم
تهیونگ:باشه مشکلی نیست میریم خونه و توهم استراحت میکنی و جیمین کارای شرکت رو اداره میکنه
پدربزرگ:باشه
تهیونگ:بیا بریم
جیمین و تهیونگ پدربزرگ رو بردن و سوار ماشین کردن،تهیونگ نشست پشت فرمون و منتظر شد جیمین سوار بشه ولی سوار نشد
تهیونگ:د بیا سوار شو دیگه
جیمین:نه من میمونم تو برو احتمالا یک ساعت دیگه کریستین دیور برای بستن قرداد با شرکتمون بیاد
تهیونگ:پس شرکت دست توعه...کارتو خوب انجام بده
جیمین:نگران نباش
تهیونگ چشمکی زد که قند حتی تو دل جیمین هم آب شد
تهیونگ:نگران نیستم
و بعد ماشین رو روشن کرد و به سمت عمارت پدربزرگش حرکت کرد...طولی نکشید که به عمارت رسیدن وارد حیاط عمارت شدن
عمارت نمای خیلی باشکوهی داشت دقیقا مثل قصر و حیاطی به وسعت باغ که چمن ها با گل های صورتی و سفید و زرد تزئین شدن و درخت های پرنشاط و سرحال که میوه های فصل از اونها آویزون شدن
کل حیاط سنگ فرش شده و این زیبایی های عمارت رو بیشتر میکرد
تهیونگ از ماشین پیاده شد و دست پدربزرگش رو گرفت تا پیاده بشه،اونو به سمت داخل عمارت و بعد به سمت اتاقش همراهی کرد
کمکش کرد اروم روی تخت دراز بکشه و بعد ۲ تا از خدمتکارها رو صدا زد تا قرص های پدربزرگش و غذا رو بیارن
تهیونگ:میخوای کمکت کنم لباساتو عوض کنی
پدربزرگ:اره احساس راحتی نمیکنم
تهیونگ:باشه بیا کمکت کنم
همونطور که کت و بعد پیرهن رو از تن پدربزرگش درمیاورد گفت
تهیونگ:پدربزرگ،چیشد یهو احساس خستگی کردی چیزی بلند کردی؟به جایی برخورد کردی؟آخه عادتا سرحالی
پدربزرگ:خودمم نمیدونم داشتم برگه های قرار داد رو آماده و بررسی میکردم و یهو احساس خستگی بدی بهم دست داد
تیشرت و شلوار راحتی ای برای پدربزرگش آورد کمکش کرد که بپوشه
تهیونگ:اشکال نداره الان استراحت کن
طولی نکشید که به شرکت رسیدن...پدربزرگ همراه ۲ بادیگارد از در شرکت خارج میشدن
تهیونگ از ماشین پیاده شد و رفت پیش پدربزرگش بعد از اون جیمین هم به دنبالش رفت
تهیونگ:پدربزرگ حالتون خوبه؟
پدربزرگ:احساس ضعف میکنم انگار خیلی خستمه و میخوام استراحت کنم یکمم بدن درد دارم ولی احساس خستگی زیادی دارم
تهیونگ:باشه مشکلی نیست میریم خونه و توهم استراحت میکنی و جیمین کارای شرکت رو اداره میکنه
پدربزرگ:باشه
تهیونگ:بیا بریم
جیمین و تهیونگ پدربزرگ رو بردن و سوار ماشین کردن،تهیونگ نشست پشت فرمون و منتظر شد جیمین سوار بشه ولی سوار نشد
تهیونگ:د بیا سوار شو دیگه
جیمین:نه من میمونم تو برو احتمالا یک ساعت دیگه کریستین دیور برای بستن قرداد با شرکتمون بیاد
تهیونگ:پس شرکت دست توعه...کارتو خوب انجام بده
جیمین:نگران نباش
تهیونگ چشمکی زد که قند حتی تو دل جیمین هم آب شد
تهیونگ:نگران نیستم
و بعد ماشین رو روشن کرد و به سمت عمارت پدربزرگش حرکت کرد...طولی نکشید که به عمارت رسیدن وارد حیاط عمارت شدن
عمارت نمای خیلی باشکوهی داشت دقیقا مثل قصر و حیاطی به وسعت باغ که چمن ها با گل های صورتی و سفید و زرد تزئین شدن و درخت های پرنشاط و سرحال که میوه های فصل از اونها آویزون شدن
کل حیاط سنگ فرش شده و این زیبایی های عمارت رو بیشتر میکرد
تهیونگ از ماشین پیاده شد و دست پدربزرگش رو گرفت تا پیاده بشه،اونو به سمت داخل عمارت و بعد به سمت اتاقش همراهی کرد
کمکش کرد اروم روی تخت دراز بکشه و بعد ۲ تا از خدمتکارها رو صدا زد تا قرص های پدربزرگش و غذا رو بیارن
تهیونگ:میخوای کمکت کنم لباساتو عوض کنی
پدربزرگ:اره احساس راحتی نمیکنم
تهیونگ:باشه بیا کمکت کنم
همونطور که کت و بعد پیرهن رو از تن پدربزرگش درمیاورد گفت
تهیونگ:پدربزرگ،چیشد یهو احساس خستگی کردی چیزی بلند کردی؟به جایی برخورد کردی؟آخه عادتا سرحالی
پدربزرگ:خودمم نمیدونم داشتم برگه های قرار داد رو آماده و بررسی میکردم و یهو احساس خستگی بدی بهم دست داد
تیشرت و شلوار راحتی ای برای پدربزرگش آورد کمکش کرد که بپوشه
تهیونگ:اشکال نداره الان استراحت کن
۳.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.