سلام پاییز ! خوش آمدی. من سالهاست که این سوی مرز پنجره ها
سلام پاییز ! خوش آمدی. من سالهاست که این سوی مرز پنجره ها آمدنت را جشن می گیرم. مرا به یاد داری؟ کودکی که برای درختها ترانه می خواندو خش خش برگهای سرخ و زرد ریخته در آغوش کوچه برایش زیباترین موسیقی جهان بود . من هنوز همان کودک ساده ام، فقط... فقط کمی قدم بلندتر شده و دستم به شاخه های بیشتری میرسد. فقط باران را بیشتر از آن روزها می فهمم و بغض و شوق هایم عمیق تر شده است. پاییز من، پاییز پرواز های بی پر ، پاییز تپیدن ، پاییز پا به پای پنجره ها نفس کشیدن! من هنوز به شادباش آمدنت با خودم دور یک میز می نشینم و به یک چای گرم، تولد اولین قطره ی باران را جشن می گیرم . من هنوز نگران آن بچه گنجشکی هستم که بازیگوشی اش با نسیم سرد کوچه دستش را از دست درخت پیر حیاط خانه مان جدا کرد. آخر، پاییز جان من و امثال من با تنهایی و گم شدن زندگی کرده ایم. میدانی کوچه ها یک افسانه ی کهن دارند که سینه به سینه برای هم نقل کرده اند. می گویند پاییز، عاشق ها را شاعر میکند. یک بار هم از نجوای عاشقانه ی باران با شیشه های پنجره شنیدم که با هم می گفتند ترانه های پاییزی ، زیباترین ترانه های تاریخ اند. من عاشق همین زیبایی آمیخته به تنهایی ات هستم. من عاشق همین تنهایی زیبایت هستم...
منصور ضابطیان
منصور ضابطیان
۹.۲k
۰۳ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.