حصار تنهایی من پارت ۵
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵
سرم و انداختم پایین؛ اشکام سرازیر شدن. با دستم پاکشون کردم. راست می گفت؛ زیر قولم زده بودم. نباید دیر می اومدم اولین بارم هم که نبود.اما نباید اخراجم می کرد. خواستم بلند شم که خنده ی بلند نسترن متوقفم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. اونم فقط می خندید. با دستش به من اشاره کرد و گفت:
- نگاش کن چه آبغوره ای هم گرفته!
با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده، گفتم:
- برای چی داری می خندی؟
هنوز داشت می خندید. گفت:
- چقدر خنگی که نفهمیدی دارم باهات شوخی میکنم!
با عصبانیت گفتم:
- هه هه هه! خندیدم بی مزه!
هنوز می خندید . با خشم جلو میزش وایسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:
- زهر مار! خوشت میاد اذیتم کنی؟
پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت:
- پاکتو چرا انداختی؟ ورش دار؛ برای خودته.
- به اندازه کافی از شوخیتون فیض بردیم.
- جدی می گم پول خودته .مانتوها یی که دیروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جیرینگی دادن.
با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود. نه شوخی توش دیده می شد نه جدیت. گفتم:
- شوخی که نمی کنی؟
- نه واالله! شوخیم کجا بود؟ برش دار.
پاکتو برداشتم .گفت:
- شصت تومنه. همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی.
- ممنون، ولی خواهشا دیگه از این شوخیای سکته کننده با من نکن!
تا خواست حرفی بزنه تقه ای به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت:
- ببخشید . یه خانم اومده با آنی کار داره.
نسترن گفت:
- کیه؟
- مشتریه ...
گفتم:
- باشه، الان میام.
سرم و انداختم پایین؛ اشکام سرازیر شدن. با دستم پاکشون کردم. راست می گفت؛ زیر قولم زده بودم. نباید دیر می اومدم اولین بارم هم که نبود.اما نباید اخراجم می کرد. خواستم بلند شم که خنده ی بلند نسترن متوقفم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. اونم فقط می خندید. با دستش به من اشاره کرد و گفت:
- نگاش کن چه آبغوره ای هم گرفته!
با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده، گفتم:
- برای چی داری می خندی؟
هنوز داشت می خندید. گفت:
- چقدر خنگی که نفهمیدی دارم باهات شوخی میکنم!
با عصبانیت گفتم:
- هه هه هه! خندیدم بی مزه!
هنوز می خندید . با خشم جلو میزش وایسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:
- زهر مار! خوشت میاد اذیتم کنی؟
پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت:
- پاکتو چرا انداختی؟ ورش دار؛ برای خودته.
- به اندازه کافی از شوخیتون فیض بردیم.
- جدی می گم پول خودته .مانتوها یی که دیروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جیرینگی دادن.
با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود. نه شوخی توش دیده می شد نه جدیت. گفتم:
- شوخی که نمی کنی؟
- نه واالله! شوخیم کجا بود؟ برش دار.
پاکتو برداشتم .گفت:
- شصت تومنه. همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی.
- ممنون، ولی خواهشا دیگه از این شوخیای سکته کننده با من نکن!
تا خواست حرفی بزنه تقه ای به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت:
- ببخشید . یه خانم اومده با آنی کار داره.
نسترن گفت:
- کیه؟
- مشتریه ...
گفتم:
- باشه، الان میام.
۴.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.