حصار تنهایی من پارت ۶
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶
زهرابهم نگاه کردو گفت:
- چیزی شده ؟
نسترن با خنده گفت:
- اگه خدا قبول کنه ایشاا... می خوام شوهرش بدم!
زهرا هم خندید و گفت:
- مبارک ایشاا...!
زهراکه رفت، با اخم نگاه نسترن کردم و گفتم:
- من نمی دونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت؟!
یک تای ابروشو برد بالا وگفت:
- از خوشگلیم!
خندیدم و گفتم:
- بابا خدای اعتماد به نفس!اجازه مرخصی که می فرمایید؟
بلند شد و گفت:
- اختیار دارید؛ اجازه ی ما هم دست شماست.
یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم:
- صاحب اختیار مایید.نفرمایید!
نسترن گفت:
- این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته!
راست ایستادم و گفتم:
- موجب مباهات ماست که باعث مرگ شما می شم !
اینو گفتم و به سمت در دویدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون، خورد به در. با صدای بلندی
گفت:
- آیناز می کشمت!
تا برگشتم، دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن. با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم و کار مشتری رو راه انداختم.
دوستی من و نسترن برمیگرده به سه سال پیش توی یه روز سرد زمستونی.در به در دنبال کار می گشتم. از یه کیوسک روزنامه فروشی
روزنامه نیازمندی ها رو گرفتم. کل روز نامه رو ورق زدم. کاری که می خواستم و پیدا نم ی کردم. اگه هم پیدا میشد، با شرایط من جور نبود. از زمین و زمان نا امید شده بودم. می خواستم برگردم خونه. سر خیابون ایستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشینا پشت سر هم رد میشدن. از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم. خیلی با احتیاط از خیابون رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد و افتادم...
زهرابهم نگاه کردو گفت:
- چیزی شده ؟
نسترن با خنده گفت:
- اگه خدا قبول کنه ایشاا... می خوام شوهرش بدم!
زهرا هم خندید و گفت:
- مبارک ایشاا...!
زهراکه رفت، با اخم نگاه نسترن کردم و گفتم:
- من نمی دونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت؟!
یک تای ابروشو برد بالا وگفت:
- از خوشگلیم!
خندیدم و گفتم:
- بابا خدای اعتماد به نفس!اجازه مرخصی که می فرمایید؟
بلند شد و گفت:
- اختیار دارید؛ اجازه ی ما هم دست شماست.
یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم:
- صاحب اختیار مایید.نفرمایید!
نسترن گفت:
- این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته!
راست ایستادم و گفتم:
- موجب مباهات ماست که باعث مرگ شما می شم !
اینو گفتم و به سمت در دویدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون، خورد به در. با صدای بلندی
گفت:
- آیناز می کشمت!
تا برگشتم، دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن. با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم و کار مشتری رو راه انداختم.
دوستی من و نسترن برمیگرده به سه سال پیش توی یه روز سرد زمستونی.در به در دنبال کار می گشتم. از یه کیوسک روزنامه فروشی
روزنامه نیازمندی ها رو گرفتم. کل روز نامه رو ورق زدم. کاری که می خواستم و پیدا نم ی کردم. اگه هم پیدا میشد، با شرایط من جور نبود. از زمین و زمان نا امید شده بودم. می خواستم برگردم خونه. سر خیابون ایستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشینا پشت سر هم رد میشدن. از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم. خیلی با احتیاط از خیابون رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد و افتادم...
۲.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.