عشق باطعم تلخ part70
#عشق_باطعم_تلخ #part70
توی دو، سه روز همه دغدغههام شده بود کار؛ هر چند آیناز همش پیگیریم رو میکرد، اما زندگیم رفته بود روی روال عادی بدون هیچی، تنها کسری که داشتم نبودن فرحان بود که قرار بود، آخر هفته بیاد و همه چی تکمیل شه.
سوار ماشین شدم استارت زدم و حرکت کردم سمت مطب، گوشیم روی ویبره بود حس کردم یکی داره زنگ میزنه یه شماره ناشناس بود، اولش نمیخواستم بردارم بخاطر تهدادهای اخیر کیوان؛ ولی دلم رو زدم دریا برداشتم. اولش چیزی نگفتم سکوت کردم تا طرف مقابل شروع کنه.
با صدای زنونه و آرومی گفت:
- الو...
تعجب کردم، صداش آشنا بود اما نمیشناختمش.
- شما؟
لرزش صداش، حس استرسی که توی صداش بود کنجکاوترم میکرد.
- پرهام منم آنا...
خواستم یه چیزی بگم که اجازه نداد.
- ببین افراد کیوان اومدن اینجا، دیروز سراغم رو گرفتن.
- یعنی چی؟ کی میدونست تو اونجایی!
- نمیدونم، میشه لطفاً کمکم کنی؟
غمگینی صداش باعث میشد، نتونم مانع خودم بشم و بگم نه.
- ببین تو فقط آروم باش.
صدای نفسهاش میاومد، چشمهام رو بستم دستم کشیدم روی صورتم...
- نمیتونم آروم باشم، میترسم!
کل حواسم با صدای نفس کشیدنش بود، هرچند نمیخواستم ولی دست خودم نبود.
- تو الان باید از اونجا بیایی جات امن نیست؛ من کارهات رو درست میکنم تا بعد از ظهر، فقط تورو خدا نگران نباش.
چند لحظه هیچی نمیگفت منم سکوت کردم دلم میخواست قطع کنم، نمیخواستم به حسی که داشتم ادامه بدم.
- فعلاً.
گوشیم رو پرت روی صندلی حواسم پرت شده بود، کنترولی روی ماشین نداشتم فقط صدای محکم برخورد ماشینم رو شنیدم و ضربه محکم به سرم، سر یک ثانیه چشمهام تاریک شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
📓 @romano0o3 📝
برای جبران تاخیر در پارتگزاری امشب سه پارت گذاشتم😌 امیدوارم دوست داشته باشین💙
رمانم چطوره؟؟ دوست دارین؟؟ لطفا نظراتتون رو بگید😉
بنظرتون در پی این تصادف چه اتفاقی میافته؟؟!!!
توی دو، سه روز همه دغدغههام شده بود کار؛ هر چند آیناز همش پیگیریم رو میکرد، اما زندگیم رفته بود روی روال عادی بدون هیچی، تنها کسری که داشتم نبودن فرحان بود که قرار بود، آخر هفته بیاد و همه چی تکمیل شه.
سوار ماشین شدم استارت زدم و حرکت کردم سمت مطب، گوشیم روی ویبره بود حس کردم یکی داره زنگ میزنه یه شماره ناشناس بود، اولش نمیخواستم بردارم بخاطر تهدادهای اخیر کیوان؛ ولی دلم رو زدم دریا برداشتم. اولش چیزی نگفتم سکوت کردم تا طرف مقابل شروع کنه.
با صدای زنونه و آرومی گفت:
- الو...
تعجب کردم، صداش آشنا بود اما نمیشناختمش.
- شما؟
لرزش صداش، حس استرسی که توی صداش بود کنجکاوترم میکرد.
- پرهام منم آنا...
خواستم یه چیزی بگم که اجازه نداد.
- ببین افراد کیوان اومدن اینجا، دیروز سراغم رو گرفتن.
- یعنی چی؟ کی میدونست تو اونجایی!
- نمیدونم، میشه لطفاً کمکم کنی؟
غمگینی صداش باعث میشد، نتونم مانع خودم بشم و بگم نه.
- ببین تو فقط آروم باش.
صدای نفسهاش میاومد، چشمهام رو بستم دستم کشیدم روی صورتم...
- نمیتونم آروم باشم، میترسم!
کل حواسم با صدای نفس کشیدنش بود، هرچند نمیخواستم ولی دست خودم نبود.
- تو الان باید از اونجا بیایی جات امن نیست؛ من کارهات رو درست میکنم تا بعد از ظهر، فقط تورو خدا نگران نباش.
چند لحظه هیچی نمیگفت منم سکوت کردم دلم میخواست قطع کنم، نمیخواستم به حسی که داشتم ادامه بدم.
- فعلاً.
گوشیم رو پرت روی صندلی حواسم پرت شده بود، کنترولی روی ماشین نداشتم فقط صدای محکم برخورد ماشینم رو شنیدم و ضربه محکم به سرم، سر یک ثانیه چشمهام تاریک شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
📓 @romano0o3 📝
برای جبران تاخیر در پارتگزاری امشب سه پارت گذاشتم😌 امیدوارم دوست داشته باشین💙
رمانم چطوره؟؟ دوست دارین؟؟ لطفا نظراتتون رو بگید😉
بنظرتون در پی این تصادف چه اتفاقی میافته؟؟!!!
۴.۶k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.