یاد آن شب ڪه تو را دیدمـ و گفت
یاد آن شب ڪه تو را دیدمـ و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشمـ من دید در آن چشم. سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه ڪه هنگامـ وداع
بر لبمـ شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
ڪه سراپای وجودمـ را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جاے
عشقی آلوده به نومیدے و درد
نگهی گمشده در پرده اشڪ
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویمـ آیی
دیگر از ڪف ندهمـ آسانت
ترسمـ این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فڪند بر جانت
#فروغ_فرخزاد
دل من با دلت افسانه عشق
چشمـ من دید در آن چشم. سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه ڪه هنگامـ وداع
بر لبمـ شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
ڪه سراپای وجودمـ را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جاے
عشقی آلوده به نومیدے و درد
نگهی گمشده در پرده اشڪ
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویمـ آیی
دیگر از ڪف ندهمـ آسانت
ترسمـ این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فڪند بر جانت
#فروغ_فرخزاد
۵۷۰
۰۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.