حصار تنهایی من پارت ۵۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۷
با این حرفش خونم به جوش اومد. با بطری آب محکم کوبیدم به سرش. نگاه عصبی به من کرد و پاشو گذاشت رو ترمز و ماشینو نگه داشت.
دو تا سیلی چپ و راست صورتم زد و گفت: به خدا اگه جمشید نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت، می دونستم باهات چیکار کنم... حیف... حیف که جمشید با این حرفش دست و پامو بست ...کسی جرات نکرده بود روی شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ی خراب!
حرفشو قطع کردم و با داد و گریه گفتم: خراب تویی و زن و دخترت. فهمیدی حیوون پست فطرت؟
یکی دیگه کوبید تو دهنم. درو باز کردم که فرار کنم. اون سریع تر از من درو بست و راه افتاد و گفت:
- کدوم گوری میخوای بری؟ ها؟ زودتر بدمت دست منوچهر و از شرت خلاص شم ...توی همین دو دقیقه پیرم کردی.
تا موقعی که رسیدیم، من فقط گریه می کردم و اون دعوام می کرد که خفه شم.
چه جوری خفه شم؟ تمام صورتمو داغون کرده بود. ماشینو زیر پل بزرگراه درحال تاسیس نگه داشت. خودشم از ماشین پیاده شد و شماره ای رو گرفت. گلوم خشک شده بود. هنوز آب نخورده بودم. در بطری رو باز کردم کمی ازش خوردم. خیلی خنک بود جیگرم جلا اومد...
در ماشینو باز کردم کمی از آبو به صورتم زدم.
صداشو می شنیدم که می گفت: منوچهر نیای...می سپارمت دست کریم خودت خوب می دونی که اون اعصاب درست حسابی نداره... خود دانی. من فقط سی دقیقه منتظر می مونم...
بعدش تلفنو قطع کرد. همین جوری که بهش نگاه می کردم، گفت:
- چیه؟ به چی زل زدی؟ نکنه بازم کتک می خوای؟
محلش نذاشتم. روی صندلیم نشستم و در ماشینو بستم . .. به ماشین تکیه داده بود و به ماشین هایی که هر پنج دقیقه رد می شدن نگاه می کرد...
چند دقیقه گذشت اما از منوچهر خبری نشد. با کلافگی نشست تو ماشین و ضبطو روشن کرد. صدای محسن یگانه تو ماشین پیچید.
انگار محسن یگانه داشت حرفای دل منو می زد. دلم از این همه نامهربونی خسته شده...
چند دقیقه بعد نور چراغ ماشینی توی چشمام خورد. نورش اذیتم می کرد. دستمو جلوی صورتم گرفتم. شعبون ضبطو خاموش کرد و پیاده شد. احتمالا باید منوچهر باشه. پیاده شد.
با این حرفش خونم به جوش اومد. با بطری آب محکم کوبیدم به سرش. نگاه عصبی به من کرد و پاشو گذاشت رو ترمز و ماشینو نگه داشت.
دو تا سیلی چپ و راست صورتم زد و گفت: به خدا اگه جمشید نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت، می دونستم باهات چیکار کنم... حیف... حیف که جمشید با این حرفش دست و پامو بست ...کسی جرات نکرده بود روی شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ی خراب!
حرفشو قطع کردم و با داد و گریه گفتم: خراب تویی و زن و دخترت. فهمیدی حیوون پست فطرت؟
یکی دیگه کوبید تو دهنم. درو باز کردم که فرار کنم. اون سریع تر از من درو بست و راه افتاد و گفت:
- کدوم گوری میخوای بری؟ ها؟ زودتر بدمت دست منوچهر و از شرت خلاص شم ...توی همین دو دقیقه پیرم کردی.
تا موقعی که رسیدیم، من فقط گریه می کردم و اون دعوام می کرد که خفه شم.
چه جوری خفه شم؟ تمام صورتمو داغون کرده بود. ماشینو زیر پل بزرگراه درحال تاسیس نگه داشت. خودشم از ماشین پیاده شد و شماره ای رو گرفت. گلوم خشک شده بود. هنوز آب نخورده بودم. در بطری رو باز کردم کمی ازش خوردم. خیلی خنک بود جیگرم جلا اومد...
در ماشینو باز کردم کمی از آبو به صورتم زدم.
صداشو می شنیدم که می گفت: منوچهر نیای...می سپارمت دست کریم خودت خوب می دونی که اون اعصاب درست حسابی نداره... خود دانی. من فقط سی دقیقه منتظر می مونم...
بعدش تلفنو قطع کرد. همین جوری که بهش نگاه می کردم، گفت:
- چیه؟ به چی زل زدی؟ نکنه بازم کتک می خوای؟
محلش نذاشتم. روی صندلیم نشستم و در ماشینو بستم . .. به ماشین تکیه داده بود و به ماشین هایی که هر پنج دقیقه رد می شدن نگاه می کرد...
چند دقیقه گذشت اما از منوچهر خبری نشد. با کلافگی نشست تو ماشین و ضبطو روشن کرد. صدای محسن یگانه تو ماشین پیچید.
انگار محسن یگانه داشت حرفای دل منو می زد. دلم از این همه نامهربونی خسته شده...
چند دقیقه بعد نور چراغ ماشینی توی چشمام خورد. نورش اذیتم می کرد. دستمو جلوی صورتم گرفتم. شعبون ضبطو خاموش کرد و پیاده شد. احتمالا باید منوچهر باشه. پیاده شد.
۴.۵k
۰۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.