چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁰
با دهن باز و چشمای درشت به کوک نگاه میکرد.جونگکوکککککک!خودشش بوددد!
دنیا باز هم دور سرش میچرخید.
حالا هیچی مهم نبود.میتونست یه نفس آسوده بکشه که اون غریبه کوک بوده و قصد آسیب رسوندن نداشته.
جون توی بدنش نمونده بود و نمیدونست چرا؟
فقط میدونست داره از حال میره..
و جونگکوک با پوزخند به حالاتش و رفتارش نگاه میکرد..نقشش خوب گرفته بود!
جیمین و خوب ترسونده بود.
اما خب انتظار نداشت جیمین بعد از دیدنش بلافاصله توی بغلش از حال بره.
اخمی کرد.چندبار توی صورتش کوبید ولی هیچی.
این چرا انقد غشی بود؟لابد از ترس پانیک کرده بود!
دوباره پوزخند به صورتش برگشت.
جیمین و براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشتش و به سمت عمارت روند.
....
سریع چشماشو باز کرد.
تند تند پلک زد تا چشماش عادت کنه.
بازز اون اتاق نحسسس!
سریع بلند شد نشست.بایددد جونگکوکو گیر میاورد!مرتیکه جذابببببب هزاررر چهرههههه،اگه سکته کردم بچه افتاددد چیییییی؟
پوف اعصبانی کشید و موهاشو لای مشتاش خفه کرد.
در بلافاصله باز شد و...وینا داخل اومد!
بله وینا خدمتکار اصلی کوک و سولهی بود و یه فضول به تمام معنا..
با یه لبخند احمقانه اومد و جلوی پسرامگا که خیلی عصبانی به نظر میرسید وایساد.
احترام گذاشت و بهش گفت:خوشحالم بهوش اومدین!من وینام،یه جورایی سرخدمتکار اینجام.اومدم همه توضیحات لازم رو بهتون بگم.
همونجوری با قیافه بامزه و موهایی که لای مشتاش بود غرید:من به هیچ توضیحاتی نیاز ندارم!الانم اگه جنابعالی اجازه بدین میخوام برم اون جونگکوک هزارچهره رو ببینمممم!
وینا سری تکون داد.
وینا:منم دارم به شما میگم تا خوب گوش کنید!شما از این به بعد حق بیرون رفتن از این عمارت رو ندارید،مگر با اجازه آقای جئون و تنها جایی که میتونید برید بیمارستان پیش خواهرتونه این یک. دوم اینکه شما حق ندارید ایشونو با اسم کوچیک صدا بزنید باید ایشونو آقای جئون یا آقای جونگکوک صدا کنید.سوم اینکه..شما از این به بعد اینجا به عنوان یه خدمتکار هستید! خانم بزرگ و آقا بزرگ هیچ چیزی از اینکه شما دارید بچه سولهی خانم و آقای جئون رو نگه میدارید نمیدونن و فعلا نباید بفهمن،پس باید تا مدتی که اونا نفهمیدن،نقش خدمتکار تازه اینجا رو بازی کنید.الانم همراه من میاید تا همه چیزو نشونتون بدم!
با دهن باز مونده،خیره به وینا لب زد: چی..؟
درکش سخت بود..سخت!
نمیتونست بره بیرون؟هه مگه زندانی گیر آورده بودن؟خدمتکارررر؟لعنت بهش اون فقط قرار بود بچشونو نگه داره نه چیز دیگه ایی..!بغضی که همیشه خدا توی گلوش بود رو قورت داد. تنها کاریی که نکرده بود خدمتکاری بود که اینم شد!
و دوباره..
بخش امیدوارانه وجودش شروع کرد به امید دادن بهش..
اشکال نداشت..
به خاطر خواهرش بود..همش واسه جیسوش بود..عیب نداشت اگه هرچی تحقیر و تا الان تحمل کرده بود..فدای یه تار موی خواهرکش..:)
نفس پر بغضی کشید و اروم سر تکون داد..بدون مخالفت!
اروم پشت سر وینا راه افتاد.
هنوز راه زیادیی نرفته بودن که با حجوم چیزی به دهنش،راه رفته رو برگشت و به طرف دستشویی دویید.
هرچی خورده و نخورده بود بالا آورد.
چند مشت آب سرد به صورتش زد تا کمی حالش جا بیاد.
صدای وینارو پشت در شنید:جیمین..حالت خوبه؟
من:آره..من خوبم..تو برو..منم میام..
وقتی صدای قدم های دور وینا رو شنید،محکم روی زمین افتاد..
همه رفته بودن کانادا..و کسی جز خدمتکارا،جونگکوک،جیمین و بادیگاردا توی عمارت نبود..
پس کسی صدای هق هق هاشو نمیشنید..؟
بمیرم واسه جیمین فیکم🥲
شرط پارت بعد:
۱۲لایک
۷کامنت
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁰
با دهن باز و چشمای درشت به کوک نگاه میکرد.جونگکوکککککک!خودشش بوددد!
دنیا باز هم دور سرش میچرخید.
حالا هیچی مهم نبود.میتونست یه نفس آسوده بکشه که اون غریبه کوک بوده و قصد آسیب رسوندن نداشته.
جون توی بدنش نمونده بود و نمیدونست چرا؟
فقط میدونست داره از حال میره..
و جونگکوک با پوزخند به حالاتش و رفتارش نگاه میکرد..نقشش خوب گرفته بود!
جیمین و خوب ترسونده بود.
اما خب انتظار نداشت جیمین بعد از دیدنش بلافاصله توی بغلش از حال بره.
اخمی کرد.چندبار توی صورتش کوبید ولی هیچی.
این چرا انقد غشی بود؟لابد از ترس پانیک کرده بود!
دوباره پوزخند به صورتش برگشت.
جیمین و براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشتش و به سمت عمارت روند.
....
سریع چشماشو باز کرد.
تند تند پلک زد تا چشماش عادت کنه.
بازز اون اتاق نحسسس!
سریع بلند شد نشست.بایددد جونگکوکو گیر میاورد!مرتیکه جذابببببب هزاررر چهرههههه،اگه سکته کردم بچه افتاددد چیییییی؟
پوف اعصبانی کشید و موهاشو لای مشتاش خفه کرد.
در بلافاصله باز شد و...وینا داخل اومد!
بله وینا خدمتکار اصلی کوک و سولهی بود و یه فضول به تمام معنا..
با یه لبخند احمقانه اومد و جلوی پسرامگا که خیلی عصبانی به نظر میرسید وایساد.
احترام گذاشت و بهش گفت:خوشحالم بهوش اومدین!من وینام،یه جورایی سرخدمتکار اینجام.اومدم همه توضیحات لازم رو بهتون بگم.
همونجوری با قیافه بامزه و موهایی که لای مشتاش بود غرید:من به هیچ توضیحاتی نیاز ندارم!الانم اگه جنابعالی اجازه بدین میخوام برم اون جونگکوک هزارچهره رو ببینمممم!
وینا سری تکون داد.
وینا:منم دارم به شما میگم تا خوب گوش کنید!شما از این به بعد حق بیرون رفتن از این عمارت رو ندارید،مگر با اجازه آقای جئون و تنها جایی که میتونید برید بیمارستان پیش خواهرتونه این یک. دوم اینکه شما حق ندارید ایشونو با اسم کوچیک صدا بزنید باید ایشونو آقای جئون یا آقای جونگکوک صدا کنید.سوم اینکه..شما از این به بعد اینجا به عنوان یه خدمتکار هستید! خانم بزرگ و آقا بزرگ هیچ چیزی از اینکه شما دارید بچه سولهی خانم و آقای جئون رو نگه میدارید نمیدونن و فعلا نباید بفهمن،پس باید تا مدتی که اونا نفهمیدن،نقش خدمتکار تازه اینجا رو بازی کنید.الانم همراه من میاید تا همه چیزو نشونتون بدم!
با دهن باز مونده،خیره به وینا لب زد: چی..؟
درکش سخت بود..سخت!
نمیتونست بره بیرون؟هه مگه زندانی گیر آورده بودن؟خدمتکارررر؟لعنت بهش اون فقط قرار بود بچشونو نگه داره نه چیز دیگه ایی..!بغضی که همیشه خدا توی گلوش بود رو قورت داد. تنها کاریی که نکرده بود خدمتکاری بود که اینم شد!
و دوباره..
بخش امیدوارانه وجودش شروع کرد به امید دادن بهش..
اشکال نداشت..
به خاطر خواهرش بود..همش واسه جیسوش بود..عیب نداشت اگه هرچی تحقیر و تا الان تحمل کرده بود..فدای یه تار موی خواهرکش..:)
نفس پر بغضی کشید و اروم سر تکون داد..بدون مخالفت!
اروم پشت سر وینا راه افتاد.
هنوز راه زیادیی نرفته بودن که با حجوم چیزی به دهنش،راه رفته رو برگشت و به طرف دستشویی دویید.
هرچی خورده و نخورده بود بالا آورد.
چند مشت آب سرد به صورتش زد تا کمی حالش جا بیاد.
صدای وینارو پشت در شنید:جیمین..حالت خوبه؟
من:آره..من خوبم..تو برو..منم میام..
وقتی صدای قدم های دور وینا رو شنید،محکم روی زمین افتاد..
همه رفته بودن کانادا..و کسی جز خدمتکارا،جونگکوک،جیمین و بادیگاردا توی عمارت نبود..
پس کسی صدای هق هق هاشو نمیشنید..؟
بمیرم واسه جیمین فیکم🥲
شرط پارت بعد:
۱۲لایک
۷کامنت
۶.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.