پارت
پارت 1... 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆 𝖒𝖆𝖘𝖐..
- و شاهزاده خانم و پرنس با هم ازدواج کردن پایان.
زن نگاهی به دخترای کوچک پنج و سه ساله اش انداخت..
- خب.. دیگه باید بخوابین
" مامان چرا پرنس شازده خانم رو نجات داد؟
یوری با چشم های درشت منتظر به مادرش خیره شده بود..
- چون عاشقش بود..
" مامان عشق چیه؟
- عشق.. یعنی یه نفر یکی رو خیلی دوست داشته باشی ،جوری که حتی حاضر باشه براش بمیری به این حس عشق میگن..
دختر یک باره از جاش پرید و با شادی لب زد
" پس من عاشق تو ، بابا و سای ام
هووو درست نمیگم سای؟
* ارهههه
دو دختر در حالی که روی تخت میپریدن با هم شادی میکردن اون لحظه هیچ چیز مانع این شادی برای اون ها نبود ولی این شادی تا کی ادامه داشت؟!..
با باز شدن در دو دختر مثل ملخ سر جاشون برگشتن
" مامان ما خوابیم
*درسته..
با نمایان شدن چهره پدر دو دختر هر دو چشم هاشون رو بستن
زن از شدت بازی گوشی وروجک هاش نمیتونست خنده اش رو تحمل کنه..
-عزیزم!..
با صدای همسرش برگشت
-یوری و سای خوابیدن؟..او چه دخترای خوبی
صدای خنده های ریز دو دختر به آرومی به گوش میرسید..
- عزیزم.. صدایی نمیاد؟مطمعن صدای دخترا نیست چون اونا خوابن..
قدم هاش رو به آرومی به طرف تخت برمیداشت..
- خیلی خوبه که دخترا خوابن.
چون قرار بود فردا باهم بریم پارک..و اونا قول دادن شب رو زود بخوابن ،درسته؟
زن با لبخند سرش رو تکون داد..
- چه دخترای خوبی دارم من..
دیگه تقربیا به تخت رسیده بود
صدای اون دوتا هر بار که به هم اختار میدادن واقعا خنده دار بود
- گرفتمتون..
بادرود دستان مرد روی لحاف پنبه ای دو دختر شروع به جیغ و خنده کردن
- ای ناقوللا ها هنوز نخوابیدین؟
مرد در حالی که دو دخترش رو در آغوش گرفت
میخندید همسرش هم همینطور
- بابا دخترا نخوابیدن..فک کنم فردا بستنی بی بستنی.
زن در حالی که کنار همسرش و دختراش نشست دختراش رو برای خواب تحدید میکرد..
* نه ماماننننن
سای در حالی که لپ هاش رو آویزون کرده بود معترضانه جا چشم های مظلوم به مادرش خیره شد
" هی سای بابا برامون میخره درسته بابایی..
مرد بوسه ای رو موهای دو دخترش کاشت
- البته که میخره به شرط اینکه زود بخوابین..
سای و یوری با ذوق از جاشون بلند شدن و هر کدوم روی جای اصلی خودشون تو تخت دراز کشیدن..
- یا عزیزم داری لوسشون میکنی
مادر دخترا در حالی که به همسرش نگاه میکرد از این رفتار همسرش انتقاد کرد
- هی چی کار کنم دیگه..اونا دخترای عزیز منن..
مادر و پدر با بوسه ای از جاشون بلند شدن و به طرف در رفتن
- یوری مراقب سای باش..شبتون بخیر دخترای من
پدر در حالی که از در خارج میشد برای دختراش آرزوی شبی خوش رو کرد
- خوب بخوابین عزیزای مامان..
" مامان .....
ادامه دارد...
یوری
#نقاب_مافیا #نقاب_مافیا
#فیک_انهایپن
- و شاهزاده خانم و پرنس با هم ازدواج کردن پایان.
زن نگاهی به دخترای کوچک پنج و سه ساله اش انداخت..
- خب.. دیگه باید بخوابین
" مامان چرا پرنس شازده خانم رو نجات داد؟
یوری با چشم های درشت منتظر به مادرش خیره شده بود..
- چون عاشقش بود..
" مامان عشق چیه؟
- عشق.. یعنی یه نفر یکی رو خیلی دوست داشته باشی ،جوری که حتی حاضر باشه براش بمیری به این حس عشق میگن..
دختر یک باره از جاش پرید و با شادی لب زد
" پس من عاشق تو ، بابا و سای ام
هووو درست نمیگم سای؟
* ارهههه
دو دختر در حالی که روی تخت میپریدن با هم شادی میکردن اون لحظه هیچ چیز مانع این شادی برای اون ها نبود ولی این شادی تا کی ادامه داشت؟!..
با باز شدن در دو دختر مثل ملخ سر جاشون برگشتن
" مامان ما خوابیم
*درسته..
با نمایان شدن چهره پدر دو دختر هر دو چشم هاشون رو بستن
زن از شدت بازی گوشی وروجک هاش نمیتونست خنده اش رو تحمل کنه..
-عزیزم!..
با صدای همسرش برگشت
-یوری و سای خوابیدن؟..او چه دخترای خوبی
صدای خنده های ریز دو دختر به آرومی به گوش میرسید..
- عزیزم.. صدایی نمیاد؟مطمعن صدای دخترا نیست چون اونا خوابن..
قدم هاش رو به آرومی به طرف تخت برمیداشت..
- خیلی خوبه که دخترا خوابن.
چون قرار بود فردا باهم بریم پارک..و اونا قول دادن شب رو زود بخوابن ،درسته؟
زن با لبخند سرش رو تکون داد..
- چه دخترای خوبی دارم من..
دیگه تقربیا به تخت رسیده بود
صدای اون دوتا هر بار که به هم اختار میدادن واقعا خنده دار بود
- گرفتمتون..
بادرود دستان مرد روی لحاف پنبه ای دو دختر شروع به جیغ و خنده کردن
- ای ناقوللا ها هنوز نخوابیدین؟
مرد در حالی که دو دخترش رو در آغوش گرفت
میخندید همسرش هم همینطور
- بابا دخترا نخوابیدن..فک کنم فردا بستنی بی بستنی.
زن در حالی که کنار همسرش و دختراش نشست دختراش رو برای خواب تحدید میکرد..
* نه ماماننننن
سای در حالی که لپ هاش رو آویزون کرده بود معترضانه جا چشم های مظلوم به مادرش خیره شد
" هی سای بابا برامون میخره درسته بابایی..
مرد بوسه ای رو موهای دو دخترش کاشت
- البته که میخره به شرط اینکه زود بخوابین..
سای و یوری با ذوق از جاشون بلند شدن و هر کدوم روی جای اصلی خودشون تو تخت دراز کشیدن..
- یا عزیزم داری لوسشون میکنی
مادر دخترا در حالی که به همسرش نگاه میکرد از این رفتار همسرش انتقاد کرد
- هی چی کار کنم دیگه..اونا دخترای عزیز منن..
مادر و پدر با بوسه ای از جاشون بلند شدن و به طرف در رفتن
- یوری مراقب سای باش..شبتون بخیر دخترای من
پدر در حالی که از در خارج میشد برای دختراش آرزوی شبی خوش رو کرد
- خوب بخوابین عزیزای مامان..
" مامان .....
ادامه دارد...
یوری
#نقاب_مافیا #نقاب_مافیا
#فیک_انهایپن
- ۴.۰k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط