ادامه پارت
ادامه پارت ۱..
* ماماننن هق.. مامانی هق..بابا جونم..
با صدای سای سرعت قدم هاش رو زیاد کرد
خوشحال بود ولی میخواست پدر و مادرش رو بخاطر اینکه اونو بیدار نکردن سرزنش کنه میخواست سرزنششون کنه که چرا وقتی صداشون زد جوابی ندادن..
با ورود به حال از قدم هایی که برداشت پشیمون شد..
مغزش یخ زد..بدنش تکون نمی خورد..
نه...این دیگه چی بود؟
یعنی هنوز خواب میدید؟..
صدای چکیدن اب..درواقع صدای چکیدن خون پدرش رو میز بود؟..نه ..این یه کاووسه..
سای دختر بچه سه ساله کنار جسم بی جون مادرش اشک میریخت و مادرش رو صدا میزد ..
محیط حالی که تا ساعاتی پیش پر از صدای خنده بود
حالا تبدیل به اتاقی خونین شده بود..
قطرات خون در تمام اتاق پخش شده بود.
" م...مامان...
صدای کوبش قلبش توی محیط اکو میشد..
با هر کلمه که به زبون میآورد هجومی از اشک توی چشم هاش حلقه میزد
قدم های ضعیفش رو به طرف جسم خونی مادرش برداشت..
- سا..ی..یوری....
لحظه ای صدای ضعیف مادر باعث سرعت قدم های دخترش شد..
" مامان!!
با فریاد خودش رو به مادرش رسوند..
دختر کوچکتر سای، دیگه توانی برای اشک ریختن نداشت اون فقط سه سالش بود سه..
- یوری..سای..
با هر بار نفس هاش که به تنگ می اومد تکه تکه نام دخترانش رو صدا میزد..
حتی توان حرکت کردن رو نداشت..
-ی..یوری..سا..ی .من..دختر...ای من.. ش..شما..باید مراقب..هم..
با بالا آوردن حجم فراوانی خون نفس هاش بریده میشد..
اون میمرد..ولی دختراش..سای..یوری..
نباید اتفاقی برای اون دوتا می فتاد.
سای اشک میریخت..قلب زخمیش در برابر دری که بخاطر اشکل های دخترش داشت هیچ بود
- شما..بای..د..مراقب ...هم ..دی.گه...باش..
با بسته شدن چشم هاش تنها سکوت فضا رو فرا رفت..
* ما-
" ماما.. نی..
" مامان..چشم هق..هات هق..و باز کن..مام هق..ان ...تو چرا اینجوری هق شدی؟ مامانی هق.. من میترسم..مامانننننن!!
* نه..مامانییی هق.. چشم هاتو باز کن..
تو گفته هق.. بودی برامون بستنی.. میگیری مامان هق من ب.ستنی هق..نمیخوام
..قول میدم قول دختر خوبی شم من..هق مامان..هق..سای دختر خوبی میشه هق.. چشم هاتو باز کننننن!!!
صدای اشک و خون..
صدای ناله دو دختر بچه پنج و سه ساله ..
این قطعا یه خوابه..خدا خدا میکرد که با صدای مادرش از این خواب بیدار شه
ولی ممکن بود؟ واقعا یه خواب بود؟
نه....
پایان پارت ۱
ادامه دارد...
#نقاب_مافیا
* ماماننن هق.. مامانی هق..بابا جونم..
با صدای سای سرعت قدم هاش رو زیاد کرد
خوشحال بود ولی میخواست پدر و مادرش رو بخاطر اینکه اونو بیدار نکردن سرزنش کنه میخواست سرزنششون کنه که چرا وقتی صداشون زد جوابی ندادن..
با ورود به حال از قدم هایی که برداشت پشیمون شد..
مغزش یخ زد..بدنش تکون نمی خورد..
نه...این دیگه چی بود؟
یعنی هنوز خواب میدید؟..
صدای چکیدن اب..درواقع صدای چکیدن خون پدرش رو میز بود؟..نه ..این یه کاووسه..
سای دختر بچه سه ساله کنار جسم بی جون مادرش اشک میریخت و مادرش رو صدا میزد ..
محیط حالی که تا ساعاتی پیش پر از صدای خنده بود
حالا تبدیل به اتاقی خونین شده بود..
قطرات خون در تمام اتاق پخش شده بود.
" م...مامان...
صدای کوبش قلبش توی محیط اکو میشد..
با هر کلمه که به زبون میآورد هجومی از اشک توی چشم هاش حلقه میزد
قدم های ضعیفش رو به طرف جسم خونی مادرش برداشت..
- سا..ی..یوری....
لحظه ای صدای ضعیف مادر باعث سرعت قدم های دخترش شد..
" مامان!!
با فریاد خودش رو به مادرش رسوند..
دختر کوچکتر سای، دیگه توانی برای اشک ریختن نداشت اون فقط سه سالش بود سه..
- یوری..سای..
با هر بار نفس هاش که به تنگ می اومد تکه تکه نام دخترانش رو صدا میزد..
حتی توان حرکت کردن رو نداشت..
-ی..یوری..سا..ی .من..دختر...ای من.. ش..شما..باید مراقب..هم..
با بالا آوردن حجم فراوانی خون نفس هاش بریده میشد..
اون میمرد..ولی دختراش..سای..یوری..
نباید اتفاقی برای اون دوتا می فتاد.
سای اشک میریخت..قلب زخمیش در برابر دری که بخاطر اشکل های دخترش داشت هیچ بود
- شما..بای..د..مراقب ...هم ..دی.گه...باش..
با بسته شدن چشم هاش تنها سکوت فضا رو فرا رفت..
* ما-
" ماما.. نی..
" مامان..چشم هق..هات هق..و باز کن..مام هق..ان ...تو چرا اینجوری هق شدی؟ مامانی هق.. من میترسم..مامانننننن!!
* نه..مامانییی هق.. چشم هاتو باز کن..
تو گفته هق.. بودی برامون بستنی.. میگیری مامان هق من ب.ستنی هق..نمیخوام
..قول میدم قول دختر خوبی شم من..هق مامان..هق..سای دختر خوبی میشه هق.. چشم هاتو باز کننننن!!!
صدای اشک و خون..
صدای ناله دو دختر بچه پنج و سه ساله ..
این قطعا یه خوابه..خدا خدا میکرد که با صدای مادرش از این خواب بیدار شه
ولی ممکن بود؟ واقعا یه خواب بود؟
نه....
پایان پارت ۱
ادامه دارد...
#نقاب_مافیا
- ۶.۹k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط