کایلی🌊
کایلی🌊
بقیه مشغول بحث بودن و تونی به من خیره بود استرس نامحسوسی داشت ولی من که تقریبا یه چهار سالی میشد زیر دستش کار میکردم میتونستم حالش رو بفهمم زنگ در که خورد هانا گفت: من باز میکنم. با ورود آقای هنگس همگی پاشدیم به سمت من اومد، و با غمی آشکار گفت: تسلیت میگم خانم هافلین، پدرتون مرد نازنینی بود. و برای بقیه سری تکون داد و نشست. یه سری مدرک از کیفش در آورد ،و شروع کرد به توضیح دادن:آقای هافلین قبل از مرگش وصیت نامه رسمی خودش رو تدوین کرده بود. و به طور خلاصه به این شرح: ایشون سهام شرکت میلفورد رو به دخترشون خانم کایلی هافلین واگذار کردن و به طور اختصاصی جایگاه خودشون در شرکت پشت پردشون رو به اسم اقای تونی شارک ثبت کردن.
در هرحال این اواخر انگار میخواستن تغییراتی ایجاد کنن ولی مردد بودن و خب این وصیت نامه رسمی ایشون در حوضه کاری بود و بقییه اموال به اسم دختر ایشون و نصف دیگه به فردی تعلق میگیره که بنابه گفته اقای هافلین مخفی میمونه.
بعد از بهت بقییه و خوشحالی زیرپوستی محسوس تونی همه رفتن، به جز هانا و تونی میگفت حرف هایی داره و من منتظر نگاهش میکردم تا مضخرفاتشو تموم کنه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. نگاهش تهدید امیز بود، -میدونم از اولش هم با پدرت بخاطر کاراش موافق نبودی و خب از الان به بعد هم میتونی فراموشش کنی و به شراب فروشی خودت ادامه بدی من بقییه چیزا رو حل میکنم ولی دلم نمیخواد این مسئله کش بیاد. نگاهی به هانا که با خصم بهش خیره بود کرد و ادامه داد: چند روزی استراحت کن و خوش باش ، تو شرکت میبینمت عزیزم. با چشمای ریز شدش یه نگاهی به بدنم کرد و: شب خوش. رفت. هانا: هوه، چرا اینجوریه این، مرتیکه زشت مضخرف بعد صداشو کلفت کرد: عزیزم ، درد و عزیزم
با خنده گفتم : اونو ولش کن از خوشحالی داشت زر اضافه میزد، تا الان اگه ساکت بودم نگران بابام بودم ولی دیگه نمیتونم بشینم و نگاه کنم باید یه فکری به حال این گندکاریشون بکنم، فردا باید برم اداره پلیس برای تکمیل اطلاعات پرونده ی قتل بابام. ولی مطمئنا این تونی موزمار اونجاهم ادم داره نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به صورت متفکر هانا کردم و ادامه دادم: نمیدونم باید چیکار کنم، میتونی فردا توهم با من بیای؟ هانا سرش رو تکون داد –اره،میام بعد یه چشمک زد شاید بتونم دوباره اون پلیس خوشگله رو ببینم.
با دهن باز نگاش کردم –تو این هیرو ویری پلیس خوشگل رو از کجات دراوردی؟ یه غمزه ای اومد: مگه ندیدی آقامون رو؟
-هانااااا پاشدم دنبالش کردم یه جیغ کشید و فرار کرد تو اتاقم، رو تخت دراز کشیده بود و میخندید کنارش دراز کشیدم. خسته گفتم: فردا به حسابت میرسم الان دارم برای خواب میمیرم. و پشتم رو کردم بهش و خیره به عکس بابا که رو میز بود اشکام جاری شد
بقیه مشغول بحث بودن و تونی به من خیره بود استرس نامحسوسی داشت ولی من که تقریبا یه چهار سالی میشد زیر دستش کار میکردم میتونستم حالش رو بفهمم زنگ در که خورد هانا گفت: من باز میکنم. با ورود آقای هنگس همگی پاشدیم به سمت من اومد، و با غمی آشکار گفت: تسلیت میگم خانم هافلین، پدرتون مرد نازنینی بود. و برای بقیه سری تکون داد و نشست. یه سری مدرک از کیفش در آورد ،و شروع کرد به توضیح دادن:آقای هافلین قبل از مرگش وصیت نامه رسمی خودش رو تدوین کرده بود. و به طور خلاصه به این شرح: ایشون سهام شرکت میلفورد رو به دخترشون خانم کایلی هافلین واگذار کردن و به طور اختصاصی جایگاه خودشون در شرکت پشت پردشون رو به اسم اقای تونی شارک ثبت کردن.
در هرحال این اواخر انگار میخواستن تغییراتی ایجاد کنن ولی مردد بودن و خب این وصیت نامه رسمی ایشون در حوضه کاری بود و بقییه اموال به اسم دختر ایشون و نصف دیگه به فردی تعلق میگیره که بنابه گفته اقای هافلین مخفی میمونه.
بعد از بهت بقییه و خوشحالی زیرپوستی محسوس تونی همه رفتن، به جز هانا و تونی میگفت حرف هایی داره و من منتظر نگاهش میکردم تا مضخرفاتشو تموم کنه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. نگاهش تهدید امیز بود، -میدونم از اولش هم با پدرت بخاطر کاراش موافق نبودی و خب از الان به بعد هم میتونی فراموشش کنی و به شراب فروشی خودت ادامه بدی من بقییه چیزا رو حل میکنم ولی دلم نمیخواد این مسئله کش بیاد. نگاهی به هانا که با خصم بهش خیره بود کرد و ادامه داد: چند روزی استراحت کن و خوش باش ، تو شرکت میبینمت عزیزم. با چشمای ریز شدش یه نگاهی به بدنم کرد و: شب خوش. رفت. هانا: هوه، چرا اینجوریه این، مرتیکه زشت مضخرف بعد صداشو کلفت کرد: عزیزم ، درد و عزیزم
با خنده گفتم : اونو ولش کن از خوشحالی داشت زر اضافه میزد، تا الان اگه ساکت بودم نگران بابام بودم ولی دیگه نمیتونم بشینم و نگاه کنم باید یه فکری به حال این گندکاریشون بکنم، فردا باید برم اداره پلیس برای تکمیل اطلاعات پرونده ی قتل بابام. ولی مطمئنا این تونی موزمار اونجاهم ادم داره نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به صورت متفکر هانا کردم و ادامه دادم: نمیدونم باید چیکار کنم، میتونی فردا توهم با من بیای؟ هانا سرش رو تکون داد –اره،میام بعد یه چشمک زد شاید بتونم دوباره اون پلیس خوشگله رو ببینم.
با دهن باز نگاش کردم –تو این هیرو ویری پلیس خوشگل رو از کجات دراوردی؟ یه غمزه ای اومد: مگه ندیدی آقامون رو؟
-هانااااا پاشدم دنبالش کردم یه جیغ کشید و فرار کرد تو اتاقم، رو تخت دراز کشیده بود و میخندید کنارش دراز کشیدم. خسته گفتم: فردا به حسابت میرسم الان دارم برای خواب میمیرم. و پشتم رو کردم بهش و خیره به عکس بابا که رو میز بود اشکام جاری شد
۴.۷k
۰۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.