کایلی🌊
کایلی🌊
با سردرد خودکار و لای انگشتام می چرخوندم و نگاهی تهی به تک تک افراد خرفت پول پرست می انداختم. حوصلم از توضیحات تونی سر رفته بود.
دیگه زیادی داشت کشش میداد.
همینطوری تو خیالات خودم غرق بودم و داشتم به تک تک افراد جلسه یه لقبی میدادم مثلا اقای اسمیت بیشتر شبیه خوک سرماخورده بود تا انسان.
اشتباه نکنین از لحاظ ظاهر نمیگم باطن خیلی کثیفی داشتن
یهو نمیدونم چیشد فقط صدای گلوله شنیدم و داد تونی که میگفت بخوابین زمین من مات و مبهوت فقط خیره ی خونی که از پیشونی بابام جاری شده بود بودم.
نفهمیدم چیشد وقتی به خودم اومدم که سیلی تونی به گوشم خورد داشت نگران صدام میکرد نگاهی به اطراف انداختم پلیس و چند نفر کادر پزشکی رو دیدم که داشتن جسد بابام رو با برانکارد میبردن .
تونی دستش رو زیر چشمام کشید پسش زدم و بلاخره صدام دراومد: بابام رو کجا میبرن؟ چیشده؟
مثل خنگا داشتم به تونی نگاه میکردم و منتظر جواب بودم نمیدونم چرا حس میکردم برخلاف اینکه سعی داشت دستپاچه و ناراحت به نظر برسه، چشماش خونسرد بودن.
کوتاه توضیح داد: به بابات شلیک شده انگار ازپشت بام برج روبه رویی بوده؛ پلیس داره از همه یه سوالایی میپرسه، میتونی جواب بدی؟
با سردرگمی بهش نگاه کردم من هنوز موقعیت رو درک نکرده بودم چه سوالی چه جوابی.
دیدم که هانا با عجله از آسانسور خارج شد و سراسیمه به من رسید و بغلم کرد .
________
تو خونه بودیم، بعد از بازجویی هایی که تو شرکت شد همه هیئت مدیره آشفته و نگران بودن کسی علت این قتل رو نمیفهمید.
یه شرکت شراب نمیتونست دشمن خاصی داشته باشه هرچند که معروف و سرشناس باشه ،و خانواده ی پرجمعیتی هم نداشتیم هرچند...
همین پلیس هارو به بن بست میرسوند ولی چیزی که من رو بیشتر میترسوند نگاه موشکافانه سرگرد جوانی بود که نکنه به چیزی شک کرده.ولی نکته اینجا بود که ما تو کارهای پشته پردمون هم دشمنی نداشتیم البته تا جایی که من میدونم.
بعد از ساعاتی به خودم اومده بودم و میتونستم موقعیت رو ارزیابی کنم، به کسایی شک کرده بودم ولی نمیتونستم به پلیس چیزی بگم و موقعیت رو بخطر بندازم .
در هرحال بعد از چند ساعت گریه متوالی و سردردی که تاحالا تجربه نکرده بودم، عضو های اصلی شرکتمون جمع شده بودن تا بتونن یه جورایی این افتضاح رو جمع کنن و توجه پلیس رو از این قضیه دور کنن.
و صد البته میشد از نگاهشون خوند که همگی میخوان جانشین پدرم مشخص بشه ،
و الان همگی منتظر وکیل پدر بودیم.
#part_1 #رمان #شراب_خونین🍷
با سردرد خودکار و لای انگشتام می چرخوندم و نگاهی تهی به تک تک افراد خرفت پول پرست می انداختم. حوصلم از توضیحات تونی سر رفته بود.
دیگه زیادی داشت کشش میداد.
همینطوری تو خیالات خودم غرق بودم و داشتم به تک تک افراد جلسه یه لقبی میدادم مثلا اقای اسمیت بیشتر شبیه خوک سرماخورده بود تا انسان.
اشتباه نکنین از لحاظ ظاهر نمیگم باطن خیلی کثیفی داشتن
یهو نمیدونم چیشد فقط صدای گلوله شنیدم و داد تونی که میگفت بخوابین زمین من مات و مبهوت فقط خیره ی خونی که از پیشونی بابام جاری شده بود بودم.
نفهمیدم چیشد وقتی به خودم اومدم که سیلی تونی به گوشم خورد داشت نگران صدام میکرد نگاهی به اطراف انداختم پلیس و چند نفر کادر پزشکی رو دیدم که داشتن جسد بابام رو با برانکارد میبردن .
تونی دستش رو زیر چشمام کشید پسش زدم و بلاخره صدام دراومد: بابام رو کجا میبرن؟ چیشده؟
مثل خنگا داشتم به تونی نگاه میکردم و منتظر جواب بودم نمیدونم چرا حس میکردم برخلاف اینکه سعی داشت دستپاچه و ناراحت به نظر برسه، چشماش خونسرد بودن.
کوتاه توضیح داد: به بابات شلیک شده انگار ازپشت بام برج روبه رویی بوده؛ پلیس داره از همه یه سوالایی میپرسه، میتونی جواب بدی؟
با سردرگمی بهش نگاه کردم من هنوز موقعیت رو درک نکرده بودم چه سوالی چه جوابی.
دیدم که هانا با عجله از آسانسور خارج شد و سراسیمه به من رسید و بغلم کرد .
________
تو خونه بودیم، بعد از بازجویی هایی که تو شرکت شد همه هیئت مدیره آشفته و نگران بودن کسی علت این قتل رو نمیفهمید.
یه شرکت شراب نمیتونست دشمن خاصی داشته باشه هرچند که معروف و سرشناس باشه ،و خانواده ی پرجمعیتی هم نداشتیم هرچند...
همین پلیس هارو به بن بست میرسوند ولی چیزی که من رو بیشتر میترسوند نگاه موشکافانه سرگرد جوانی بود که نکنه به چیزی شک کرده.ولی نکته اینجا بود که ما تو کارهای پشته پردمون هم دشمنی نداشتیم البته تا جایی که من میدونم.
بعد از ساعاتی به خودم اومده بودم و میتونستم موقعیت رو ارزیابی کنم، به کسایی شک کرده بودم ولی نمیتونستم به پلیس چیزی بگم و موقعیت رو بخطر بندازم .
در هرحال بعد از چند ساعت گریه متوالی و سردردی که تاحالا تجربه نکرده بودم، عضو های اصلی شرکتمون جمع شده بودن تا بتونن یه جورایی این افتضاح رو جمع کنن و توجه پلیس رو از این قضیه دور کنن.
و صد البته میشد از نگاهشون خوند که همگی میخوان جانشین پدرم مشخص بشه ،
و الان همگی منتظر وکیل پدر بودیم.
#part_1 #رمان #شراب_خونین🍷
۵.۷k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.