رمان🙇♀️💕
#رمان🙇♀️💕
✌🏻•عشق اول و آخرم•✌🏻
دیانا : صبح بود با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم!
نیکا : دیانا بلند شو که دانشگاه دیر شد!
دیانا:اول سلام بعدشم مگه ساعت چنده حالا؟!
نیکا:ساعت نه و بیست دقیقس خانوم خانوما
دیانا:ای وای ساعت اول که نمیرسیم نیکا بدو که حداقل کلاس بعدی رو برسیم
با نیکا و خداحافظی کردم و سریع از روی تخت خوابم بلند شدم. خمیازه عمیقی کشیدم به سمت پایین حرکت کردم
به مامان و بابا سلامی گرم و زود کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.......
کارای مربوط رو انجام دادم و بیرون اومدم رفتم سمت اتاقم چون دیر شده بود حوصله آرایش نداشتم و همینجوری فقط یه برق لب زدم!
از توی کمدم یه ست سرمه ای سفید در اوردم و پوشیدم که صدای زنگ گوشیم اومد میدونستم نیکاعه به خاطر همین سریع به سمت پایین حرکت کردم .
از مامان و بابا خداحافظی کردم ، کفش هام رو پوشیدم و رفتم.
🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕
نیکا:سلام بر تنبل خودم😂
دیانا:دیگه به زرنگی خودت ببخش من و😂
نیکا:دیگه تکرار نشه بخشیدم😌😂
کیفم و به صورتش زدم که ماشین و روشن کرد و راه افتاد
رسیدیم دانشگاه ولی خوب چون هنوز یه ربع مونده بود تا کلاس بعدی با نیکا تصمیم گرفتیم بریم کافه دانشگاه
روی صندلی رو به روی هم نشستیم و سفارشمون و دادیم .
به سمت جلوم خیره شدم که ارسلان و دیدم معمولا همه دخترای دانشگاه تو کَفِش بودن ولی خوب به هیچ کس پا نمیداد اما بر عکس من اصلا ازش خوشم نمیومد! داشتیم با نیکا قهوه مون رو میخوردیم که دیدم بلند شد و اومد سمت میز
ما تا خواست حرفی بزنه................
✌🏻•عشق اول و آخرم•✌🏻
دیانا : صبح بود با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم!
نیکا : دیانا بلند شو که دانشگاه دیر شد!
دیانا:اول سلام بعدشم مگه ساعت چنده حالا؟!
نیکا:ساعت نه و بیست دقیقس خانوم خانوما
دیانا:ای وای ساعت اول که نمیرسیم نیکا بدو که حداقل کلاس بعدی رو برسیم
با نیکا و خداحافظی کردم و سریع از روی تخت خوابم بلند شدم. خمیازه عمیقی کشیدم به سمت پایین حرکت کردم
به مامان و بابا سلامی گرم و زود کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.......
کارای مربوط رو انجام دادم و بیرون اومدم رفتم سمت اتاقم چون دیر شده بود حوصله آرایش نداشتم و همینجوری فقط یه برق لب زدم!
از توی کمدم یه ست سرمه ای سفید در اوردم و پوشیدم که صدای زنگ گوشیم اومد میدونستم نیکاعه به خاطر همین سریع به سمت پایین حرکت کردم .
از مامان و بابا خداحافظی کردم ، کفش هام رو پوشیدم و رفتم.
🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕🙇♀️💕
نیکا:سلام بر تنبل خودم😂
دیانا:دیگه به زرنگی خودت ببخش من و😂
نیکا:دیگه تکرار نشه بخشیدم😌😂
کیفم و به صورتش زدم که ماشین و روشن کرد و راه افتاد
رسیدیم دانشگاه ولی خوب چون هنوز یه ربع مونده بود تا کلاس بعدی با نیکا تصمیم گرفتیم بریم کافه دانشگاه
روی صندلی رو به روی هم نشستیم و سفارشمون و دادیم .
به سمت جلوم خیره شدم که ارسلان و دیدم معمولا همه دخترای دانشگاه تو کَفِش بودن ولی خوب به هیچ کس پا نمیداد اما بر عکس من اصلا ازش خوشم نمیومد! داشتیم با نیکا قهوه مون رو میخوردیم که دیدم بلند شد و اومد سمت میز
ما تا خواست حرفی بزنه................
۲۱.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.