وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 5
لنگ لنگان توی راهرو بزرگ میدویید تا به سالن بیمارستان رسید با دیدن پدرش که چند تا پرستار گرفتنش تا نیاد اشکش در اومد
جیمین تا اونو دید عربده ای کشید و گفت:
+برید کنارر
پرستارا اروم ولش کردن که جیمین به سمت آچا رفت و دستشو محکم گرفت جوری که آچا حس کرد دستش نزدیک خورد شدنه
جیمین با آچا بیرون بیمارستان رفتند و جیمین دست کوچیک و استخونی آچا رو محکم ول کرد و فریاد کشید:
+سوار شو!
آچا از ترسش صندلی عقب نشست.
جیمین نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
.
.
(تو جاده):
جیمین عصبانی گوشی رو از روی داشبورد برداشت شماره ای گرفت:
+الو سوهی؟!
€به به بلاخره....
+الان وقت اینا نیس برات لوکیشن میفرستم برو سویون رو ببر پیش خودت!
€باشه.
جیمین گوشی رو قطع کرد و گوشی رو پرتاب کرد به صندلی کنارش از اینه به آچا نگاه کرد از عصبانیت غرید:
+که اون عوضی همکلاسیته؟...اره...که ازش حامله میشی...ارههه؟!
جیمین اخرین کلمه با عربده گفت که آچا گوشاشو گرفت جیمین میدونست آچا فوبیا صدای بلند داره ولی بدون هیچ رحمی به دخترش توهین میکرد
.
.
.
(از زبان آچا):
وارد خونه شدیم که بابا بدون نگاه کردن گفت:
برو تو اتاقت!
منم با ترس سریع رفتم تو اتاقم و پشت در نشستم و گریه کردم تا اینکا سنگینی چشام رو حس کردم و همونجا خوابم برد!
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 5
لنگ لنگان توی راهرو بزرگ میدویید تا به سالن بیمارستان رسید با دیدن پدرش که چند تا پرستار گرفتنش تا نیاد اشکش در اومد
جیمین تا اونو دید عربده ای کشید و گفت:
+برید کنارر
پرستارا اروم ولش کردن که جیمین به سمت آچا رفت و دستشو محکم گرفت جوری که آچا حس کرد دستش نزدیک خورد شدنه
جیمین با آچا بیرون بیمارستان رفتند و جیمین دست کوچیک و استخونی آچا رو محکم ول کرد و فریاد کشید:
+سوار شو!
آچا از ترسش صندلی عقب نشست.
جیمین نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
.
.
(تو جاده):
جیمین عصبانی گوشی رو از روی داشبورد برداشت شماره ای گرفت:
+الو سوهی؟!
€به به بلاخره....
+الان وقت اینا نیس برات لوکیشن میفرستم برو سویون رو ببر پیش خودت!
€باشه.
جیمین گوشی رو قطع کرد و گوشی رو پرتاب کرد به صندلی کنارش از اینه به آچا نگاه کرد از عصبانیت غرید:
+که اون عوضی همکلاسیته؟...اره...که ازش حامله میشی...ارههه؟!
جیمین اخرین کلمه با عربده گفت که آچا گوشاشو گرفت جیمین میدونست آچا فوبیا صدای بلند داره ولی بدون هیچ رحمی به دخترش توهین میکرد
.
.
.
(از زبان آچا):
وارد خونه شدیم که بابا بدون نگاه کردن گفت:
برو تو اتاقت!
منم با ترس سریع رفتم تو اتاقم و پشت در نشستم و گریه کردم تا اینکا سنگینی چشام رو حس کردم و همونجا خوابم برد!
۸.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.