پارت مافیایی مخفی
پارت 4 مافیایی مخفی🖤🌕
سه روز از شروع پروژه گذشته بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودیم… نه اینکه نخواسته باشم، فقط… اون نمیذاشت.
هر وقت بهش پیام میدادم، فقط یه جمله مینوشت:
– «وقتش که برسه، همهچی رو میفهمی.»
دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم، دم در خونهمون یه نامه افتاده بود. دستخطش آشنا بود:
*«امشب ساعت ۹، کوچه پشتی کتابخونه قدیمی. تنها بیا. – ج.»*
چشمام گرد شد.
ا/ت ویو:
ساعت ۹، با ترس و لرز رفتم اونجا. کوچه تاریک بود. یه صدای آروم از پشتم گفت:
– «بالاخره اومدی… فکر نمیکردم جرأتشو داشته باشی.»
جونگکوک بود. ولی اونجوری که تو مدرسه دیده بودم نبود… لباس مشکی، یه زنجیر نقرهای دور گردنش، و اون نگاه خیره.
یه پوشه از جیبش درآورد، داد دستم.
– «پروژهمون اینه. اینا اطلاعات یکی از خطرناکترین آدمهاییه که من دنبالشم…»
پاهام سست شد.
– «چی؟ ما فقط باید یه تحقیق بدیم! حالا آدم خطر ناک که تو دنبالش به من چه ربطی داره»
لبخندش جدی نبود.
– «وقتی وارد زندگی من شدی، دیگه هیچچیز ساده نیست…»
ا/ت؛که گفته میخوام وارد
زندگی تو بشم ها ما قرار بود روی پروژه که معلم داده بود کلر کنیم نه این مرموز بازی های تو
جونگ کوک:تو نمیخوای ولی مجبوری سوار شو(اشاره به ماشین مشکی )
ا/ت:جونگ کوک بیبین دارم میترسم منظورت از این کارا چیه
کوک:گفتم سوار شو(با داد)بریم میفهمی
ا/ت:باشه ولی تو رو خدا کاری باهام نداشته باش
جون کوک ویو:
این دختره خیلی خوب میتونه یه مافیا باشه با این رفتارش از پسش بر میاد ولی از اینکه اونو وارد دنیای خطرناک خودم کنم می ترسیدم ولی مجبور بودم چون این به نفع خودشم بود راه دور بود به عقب نگاه کردم خوابش برده خیلی ظریف بنظر میرسید ولی خیلی قوی بود با گذشته تلخ صورت خیلی خوشگلی داشت ولی جذب شخصیتش شدم بلاخره رسیدیم به عمارت
جونگکوک:هی ا/ت بیدار شو رسیدیم
ا/ت:اینجا کجاست
جونگ کوک:بیا میفهمی
ا/ت ویو:
وقتی داد میزنه و نگات میکنه خیلی ترسناک میشه از ترس هر چه گفت انجام میدادم از زندگیم متنفر تر شدم بیبین بخاطر یه پروژه به چه حالی افتادم باهاش وارد عمارت شدم 6 تا پسر جذاب توی صالون نشسته بود و ندیمه ها مشغول کار بودن و و چند تا آدم که دم در بودن به جونگ کوک میگفتن(خوش اومدی رئیس)یعنی چه رئیس چه بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم پیش اون پسرا سرمو خم کردم و سلام کردم
تهیونگ:وای این همون دخترس که دربارش میگفتی ولی اینکه خیلی ظریفه
کوک:گول ضاهرشو نخور
نامجون:خب چه فرقی میکنه ما بیشتر بخاطر کمک وارد اکیپ خودمون میکنیمش
ا/ت:
اکیپ چه کمکی چه چرا داشتم خل میشدم منظورشون چه بود داشتم خیره نگاشون میکردم که یکی یکی خودشونو معرفی کردن و منم خودمو معرفی کردم
ا/ت:جونگ کوک من چرا اینجام تو چرا منو آوردی اینجا من فقط میخوام از زندگی معمولیم لذت ببرم از مدرسه قبلیم بخاطر همین ماجرا ها اومدم بیرون ولی حالا اینایی که دارم تجربه میکنم حتی یه درصد ماجرای اونجا نیست ما قرار بود روی پروژه کار کنیم ولی تو...
جونگکوک:آححح بس کن مغزم ترکید بریم بالا
ا/ت:هیچ جا نمیرم فقط مبخوام توضیح بدی
جونگکوک:بریم تا توضیح بدم
(با ا/ت رفتن تو اتاق کوک یه اتاق شیک با تم خاکستری بود جونگ کوک به ات گفت بره بشینه رو مبل بعدش خودش یه پرونده درآورد و گرفت دستش و نشست رو مبل جلوی ات)
ا/ت:خب....؟
کوک:ا/ت شاید از چیزای که قراره بشنویی شوکه بشی پس آدماده باش
ا/ت:جونگ کوک دارم میترسم درست بگو بیبینم قضیه چیه من چرا اینجام
سه روز از شروع پروژه گذشته بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودیم… نه اینکه نخواسته باشم، فقط… اون نمیذاشت.
هر وقت بهش پیام میدادم، فقط یه جمله مینوشت:
– «وقتش که برسه، همهچی رو میفهمی.»
دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم، دم در خونهمون یه نامه افتاده بود. دستخطش آشنا بود:
*«امشب ساعت ۹، کوچه پشتی کتابخونه قدیمی. تنها بیا. – ج.»*
چشمام گرد شد.
ا/ت ویو:
ساعت ۹، با ترس و لرز رفتم اونجا. کوچه تاریک بود. یه صدای آروم از پشتم گفت:
– «بالاخره اومدی… فکر نمیکردم جرأتشو داشته باشی.»
جونگکوک بود. ولی اونجوری که تو مدرسه دیده بودم نبود… لباس مشکی، یه زنجیر نقرهای دور گردنش، و اون نگاه خیره.
یه پوشه از جیبش درآورد، داد دستم.
– «پروژهمون اینه. اینا اطلاعات یکی از خطرناکترین آدمهاییه که من دنبالشم…»
پاهام سست شد.
– «چی؟ ما فقط باید یه تحقیق بدیم! حالا آدم خطر ناک که تو دنبالش به من چه ربطی داره»
لبخندش جدی نبود.
– «وقتی وارد زندگی من شدی، دیگه هیچچیز ساده نیست…»
ا/ت؛که گفته میخوام وارد
زندگی تو بشم ها ما قرار بود روی پروژه که معلم داده بود کلر کنیم نه این مرموز بازی های تو
جونگ کوک:تو نمیخوای ولی مجبوری سوار شو(اشاره به ماشین مشکی )
ا/ت:جونگ کوک بیبین دارم میترسم منظورت از این کارا چیه
کوک:گفتم سوار شو(با داد)بریم میفهمی
ا/ت:باشه ولی تو رو خدا کاری باهام نداشته باش
جون کوک ویو:
این دختره خیلی خوب میتونه یه مافیا باشه با این رفتارش از پسش بر میاد ولی از اینکه اونو وارد دنیای خطرناک خودم کنم می ترسیدم ولی مجبور بودم چون این به نفع خودشم بود راه دور بود به عقب نگاه کردم خوابش برده خیلی ظریف بنظر میرسید ولی خیلی قوی بود با گذشته تلخ صورت خیلی خوشگلی داشت ولی جذب شخصیتش شدم بلاخره رسیدیم به عمارت
جونگکوک:هی ا/ت بیدار شو رسیدیم
ا/ت:اینجا کجاست
جونگ کوک:بیا میفهمی
ا/ت ویو:
وقتی داد میزنه و نگات میکنه خیلی ترسناک میشه از ترس هر چه گفت انجام میدادم از زندگیم متنفر تر شدم بیبین بخاطر یه پروژه به چه حالی افتادم باهاش وارد عمارت شدم 6 تا پسر جذاب توی صالون نشسته بود و ندیمه ها مشغول کار بودن و و چند تا آدم که دم در بودن به جونگ کوک میگفتن(خوش اومدی رئیس)یعنی چه رئیس چه بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم پیش اون پسرا سرمو خم کردم و سلام کردم
تهیونگ:وای این همون دخترس که دربارش میگفتی ولی اینکه خیلی ظریفه
کوک:گول ضاهرشو نخور
نامجون:خب چه فرقی میکنه ما بیشتر بخاطر کمک وارد اکیپ خودمون میکنیمش
ا/ت:
اکیپ چه کمکی چه چرا داشتم خل میشدم منظورشون چه بود داشتم خیره نگاشون میکردم که یکی یکی خودشونو معرفی کردن و منم خودمو معرفی کردم
ا/ت:جونگ کوک من چرا اینجام تو چرا منو آوردی اینجا من فقط میخوام از زندگی معمولیم لذت ببرم از مدرسه قبلیم بخاطر همین ماجرا ها اومدم بیرون ولی حالا اینایی که دارم تجربه میکنم حتی یه درصد ماجرای اونجا نیست ما قرار بود روی پروژه کار کنیم ولی تو...
جونگکوک:آححح بس کن مغزم ترکید بریم بالا
ا/ت:هیچ جا نمیرم فقط مبخوام توضیح بدی
جونگکوک:بریم تا توضیح بدم
(با ا/ت رفتن تو اتاق کوک یه اتاق شیک با تم خاکستری بود جونگ کوک به ات گفت بره بشینه رو مبل بعدش خودش یه پرونده درآورد و گرفت دستش و نشست رو مبل جلوی ات)
ا/ت:خب....؟
کوک:ا/ت شاید از چیزای که قراره بشنویی شوکه بشی پس آدماده باش
ا/ت:جونگ کوک دارم میترسم درست بگو بیبینم قضیه چیه من چرا اینجام
- ۱۲.۴k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط