پارت ۸۸ فیک ازدواج مافیایی
پارت ۸۸
کوک ویو
که یهو دکتر از اتاق عمل اومد
و همه به سمتش هجوم برداشتیم
کوک : حا.... حالش چطورع ؟
دکتر : آقای جئون آروم باشید ، هردوشون خوبن فقط یکم زمان میبره تا به هوش بیاد چون خون زیادی از دست دادع باید خیلی مراقبش باشید
کوک : یعنی چی دوتا ؟
دکتر : خانم جئون حامله هستن تبریک میگم ، بازم بلا به دور
کوک : ممنون میتونم بینمش
دکتر : الان به هوش نیومده ، چند دقیقه ی دیگه منتقلش میکنیم به بخش بعد میتونین ببینینش
کوک: باشع ممنون
از خوشحالی پریدم بغل سورا
کوک : نونا جونم ا،ت حالش خوبه ، تازه داری عمه میشی .... م...منم دارم بابا میشم (ذوق زده و اشک شوق)
سورا : آرع قربونت برم
از بغلش جدا شدم و منتظر موندم اجازه بدن ا،ت رو ببینم
۲ ساعت بعد
ا،ت ویو
جلوی چشمام پرده ی سفیدی اومد و بعد هم تمام خاطرات خوبم ، وایی من مردم ؟ که یهو بیدار شدم ، عه خواب بوده
چشمام سنگینی میکرد و به سختی تونستم چشمامو باز کنم ، بیمارستان بودم ، البته با توجه به اینکه زندم منطقیه بیمارستان باشم
یه پرستار بالا سرم بود و داشت سرم میزد ، چشمش به من افتاد و فهمید به هوش اومدم
پرستار : سلام خانم جئون به هوش اومدین ؟
ا،ت : بله
پرستار : الان دکتر رو خبر میکنم
پرستار رفت و بعد از چند مین دکتر اومد و معاینه ام کرد و گفت خون زیادی از دست دادم و زنده موندنم کاملا معجزست
و رفت ، بعد از چند ثانیه کوک اومد
کوک ویو
دمتر از اتاق ا،ت اومد بیرون و گفت به هوش اومده
رفتم پشت در و آروم درو باز کردم که با دیدن ا،ت تو اون وضعیت حالم بد شد ، ولی خودمو جمع و جور کردم و رفتم جلو
کوک : سلام زندگیم منو ترسوندی این چه کاری بود فدات شم ؟
یهو اشکاش سرازیر شد
ا،ت : سلام ، کوک هق هق فکر کردم دیگه هق .... نمیبینمت هق ... هق
کوک : عشقم این چه فکریه آخه ، باشه مهم نیس ، مهم اینه الان خوبی
ا،ت ویو
و کلی باهم حرف زدیم که یهو ........
کوک ویو
که یهو دکتر از اتاق عمل اومد
و همه به سمتش هجوم برداشتیم
کوک : حا.... حالش چطورع ؟
دکتر : آقای جئون آروم باشید ، هردوشون خوبن فقط یکم زمان میبره تا به هوش بیاد چون خون زیادی از دست دادع باید خیلی مراقبش باشید
کوک : یعنی چی دوتا ؟
دکتر : خانم جئون حامله هستن تبریک میگم ، بازم بلا به دور
کوک : ممنون میتونم بینمش
دکتر : الان به هوش نیومده ، چند دقیقه ی دیگه منتقلش میکنیم به بخش بعد میتونین ببینینش
کوک: باشع ممنون
از خوشحالی پریدم بغل سورا
کوک : نونا جونم ا،ت حالش خوبه ، تازه داری عمه میشی .... م...منم دارم بابا میشم (ذوق زده و اشک شوق)
سورا : آرع قربونت برم
از بغلش جدا شدم و منتظر موندم اجازه بدن ا،ت رو ببینم
۲ ساعت بعد
ا،ت ویو
جلوی چشمام پرده ی سفیدی اومد و بعد هم تمام خاطرات خوبم ، وایی من مردم ؟ که یهو بیدار شدم ، عه خواب بوده
چشمام سنگینی میکرد و به سختی تونستم چشمامو باز کنم ، بیمارستان بودم ، البته با توجه به اینکه زندم منطقیه بیمارستان باشم
یه پرستار بالا سرم بود و داشت سرم میزد ، چشمش به من افتاد و فهمید به هوش اومدم
پرستار : سلام خانم جئون به هوش اومدین ؟
ا،ت : بله
پرستار : الان دکتر رو خبر میکنم
پرستار رفت و بعد از چند مین دکتر اومد و معاینه ام کرد و گفت خون زیادی از دست دادم و زنده موندنم کاملا معجزست
و رفت ، بعد از چند ثانیه کوک اومد
کوک ویو
دمتر از اتاق ا،ت اومد بیرون و گفت به هوش اومده
رفتم پشت در و آروم درو باز کردم که با دیدن ا،ت تو اون وضعیت حالم بد شد ، ولی خودمو جمع و جور کردم و رفتم جلو
کوک : سلام زندگیم منو ترسوندی این چه کاری بود فدات شم ؟
یهو اشکاش سرازیر شد
ا،ت : سلام ، کوک هق هق فکر کردم دیگه هق .... نمیبینمت هق ... هق
کوک : عشقم این چه فکریه آخه ، باشه مهم نیس ، مهم اینه الان خوبی
ا،ت ویو
و کلی باهم حرف زدیم که یهو ........
- ۴۶.۴k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط