شراب خواستم

شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "

حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم ،
و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را...
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و
در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد..

تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم...


"برون نمیرود از خاطرم خیـال وصـالت
اگر چه نیست وصالی ، ولی خوشم به خیالت"
دیدگاه ها (۳)

در شب هایی این چنین ,دیوار های سکوت سر بر می کشند از هر سوی....

دشتها اَلوده ستدر لجنزار شقایق نخواهد روییددر هوای عفن اَواز...

من همین روزهای عادی رادوست دارمو به همین روزهای عادیکه تو را...

تنهایی یک طبقه بالاتر از دنیاستوقتی آدم تنها می شودمی نشیند ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط