دیروز به پدرم زنگ زدمهر روز زنگ میزنم

دیروز به پدرم زنگ زدم،هر روز زنگ میزنم
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغض کردم
گفت: بنده نوازی کردی زنگ زدی ..
دیشب برادرم به خانه ام آمد،شب ماند
صبح بیدار شدم و دیدم برایم نان گرم گرفته و صبحانه آماده کرده..
امروز عصر با مادرم چت می کردم
برایش عکس بستنی فرستادم چون عاشق بستنی ست؛
گفتم بستنی را دیدم بیادت افتادم!
برایم نوشت:"من همیشه به یادتم چه با بستنی، چه بی بستنی"
و من نشسته ام و به کلمه خانواده فکر می کنم
که در کنار تمام نارفاقتی های روزگار
تنها یک کلمه نیست
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است
دیدگاه ها (۶)

هیچ بارانی نمی بارد مگر صفا دهد.هیچ گلی جوانه نمی زند مگر هد...

فکر می کنی!جهان زیباست؟جهان زشت است؟پاسخ هر چه باشد به نگاه ...

افسردگی چرا…وقتی هنوز کتابهای زیادی هست که نخوانده ایموقتی ر...

من زمین و آسمان راکهکشان رامن پُل رنگین کمان راآفتاب مهربان ...

پارت آخر فصل اول شیش ماه بعدمن و تهیونگ الان شیش ماه هست که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط