رمان آسدور✨
#part_4
#آیــبــیــکـه
وحشتزده به وضعیت آسیه خیره شدم
عمر:من میرم بیرون تو سریع لباساشو تنش کن
به طرف آسیه رفتم و سریع پیرهنشو تنش کردم
بیهوش روی زمین افتاده بود ،با دیدن خونی که
ازش میریخت شروع کردم به گریه کردن...بعداز چنددقیقه چشماشو باز کرد؛همینطور که گریه میکرد گفت
آسیه:آی..آیبیکه من هیچی یادم نمیاد
نمیدونم کی این بلارو سرم اورده
آیبیکه:آروم باش آسیه پیداش میکنیم
در باز شد عمر و تولگا همراه با مردی وارد شدن،،
آسیه با دیدن عمر خودشو جمع کرد و بیشتر
نزدیکم شد مردی که اونجا بود به طرفمون امد
...:من عاکف آتاکولم؛صاحب مدرسه
دخترم واقعا شرمندم،،اونی که این بلارو
سرت اورده پیداش میکنیم نترس باشه؟
آسیه با گریه سرشو تکون داد عاکف
آتاکول از اتاق خارج شد... عمر با بغضی
که توی گلوش بود به طرفمون امد
عمر:خواهر قشنگم ناراحت نباش،باشه؟
شکایت میکنیم ازشون...مجازات میشن
تولگا:بعداز آسیه کی رفت داخل مدرسه شما دیدید؟
با یادآوری اون لحظه به طرف عمر برگشتم
عمر انگار ذهنمو خوند و بهم خیر شد
عمر:لعنتیا...پسرای صاحب مدرسه اون دختره
سوسن همراهشون بود
با عصبانیت از اتاق خارج شد همراه با تولگا
به طرفش رفتیم تولگا سریع بازوش کشید
تولگا:وایسا وایسا کجا داری میری؟
عمر که صورتش کامل سرخ شد بود گفت
عمر:اون دختره که به من خورد اسمش سوسن بود پسری که کنارش بود آخرین بار بعداز آسیه وارد مدرسه شد
تولگا:مطمعنی؟؟؟
عمر کلافه به طرفش برگشت
عمر:آره آره اسم پسررو نمیدونم ولی تو
آدرس سوسنُ داری؟؟
تولگا:اون پسری که کنارش بود داداششه
عمر:پس معطل چی هستی میریم خونشون
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم
#آیــبــیــکـه
وحشتزده به وضعیت آسیه خیره شدم
عمر:من میرم بیرون تو سریع لباساشو تنش کن
به طرف آسیه رفتم و سریع پیرهنشو تنش کردم
بیهوش روی زمین افتاده بود ،با دیدن خونی که
ازش میریخت شروع کردم به گریه کردن...بعداز چنددقیقه چشماشو باز کرد؛همینطور که گریه میکرد گفت
آسیه:آی..آیبیکه من هیچی یادم نمیاد
نمیدونم کی این بلارو سرم اورده
آیبیکه:آروم باش آسیه پیداش میکنیم
در باز شد عمر و تولگا همراه با مردی وارد شدن،،
آسیه با دیدن عمر خودشو جمع کرد و بیشتر
نزدیکم شد مردی که اونجا بود به طرفمون امد
...:من عاکف آتاکولم؛صاحب مدرسه
دخترم واقعا شرمندم،،اونی که این بلارو
سرت اورده پیداش میکنیم نترس باشه؟
آسیه با گریه سرشو تکون داد عاکف
آتاکول از اتاق خارج شد... عمر با بغضی
که توی گلوش بود به طرفمون امد
عمر:خواهر قشنگم ناراحت نباش،باشه؟
شکایت میکنیم ازشون...مجازات میشن
تولگا:بعداز آسیه کی رفت داخل مدرسه شما دیدید؟
با یادآوری اون لحظه به طرف عمر برگشتم
عمر انگار ذهنمو خوند و بهم خیر شد
عمر:لعنتیا...پسرای صاحب مدرسه اون دختره
سوسن همراهشون بود
با عصبانیت از اتاق خارج شد همراه با تولگا
به طرفش رفتیم تولگا سریع بازوش کشید
تولگا:وایسا وایسا کجا داری میری؟
عمر که صورتش کامل سرخ شد بود گفت
عمر:اون دختره که به من خورد اسمش سوسن بود پسری که کنارش بود آخرین بار بعداز آسیه وارد مدرسه شد
تولگا:مطمعنی؟؟؟
عمر کلافه به طرفش برگشت
عمر:آره آره اسم پسررو نمیدونم ولی تو
آدرس سوسنُ داری؟؟
تولگا:اون پسری که کنارش بود داداششه
عمر:پس معطل چی هستی میریم خونشون
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم
۲.۳k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.