ری اکشن توکیو ریونجرز=]✨
ری اکشن توکیو ریونجرز=]✨
موضوع: شما کات کردید و به طور اتفاقی همو می بینید. ولی اونا عاشقتونن.
کارکتر ها: واکاسا، سانزو، هاکای
واکاسا= وارد مغازه ی شینیچیرو شدم تا باهاش حرف بزنم. حالم خوب نبود.
دیدم ا.ت نشسته کنار شینیچیرو و داره باهاش حرف میزنه. متوجه ورود من نشدن برای همین رفتم گوشه ی مغازه و به حرف هاشون گوش کردم...
ا.ت: دلم براش تنگ شده ولی نمی تونم ببخشمش
شینیچیرو: ا.ت دیروز داشتم باهاش حرف میزدم. اون واقعا عاشقته و دلش برات تنگ شده. ولی هم تو سر سختی هم واکاسا. من نمی خوام اجبار کنم ولی اون هنوز عاشقته.
ا.ت: خب من چکار باید بکنم ؟ برم بهش بگم ببخشید که اون شب یه دعوای گنده درست کردم که آخرش هم به کات منجر شد؟
شینیچیرو: نه فقط بهش بگو ببخشید. اون انقدر دوست داره که می بخشت.
ا.ت: باشه...
با شنیدن این حرف ها انقدر خوشحال شدم که باورم نمیشد...
بلند شدم و رفتم سمت ا.ت که پشتش به من بود. شینیچیرو منو دید ولی من با دست بهش علامت دادم که حرفی نزنه. ا.ت رو از پشت بغل کردم و سرمو کردم تو گردنش.
واکاسا: پس توهم دلت برای من تنگ شده بیبی...
ا.ت: واکاسا تویی؟؟
واکاسا: اره
ا.ت: واکاسا...
واکاسا: جانم...
ا.ت: من...عذر می خوام...
واکاسا: منم همینطور... میای باز باهم باشیم؟
ا.ت: البته
(عاح چه عاشقانه 🥹😂💖)
سانزو= وارد بار شدم تا بلکه بتونم برای چند ساعت ا.ت رو فراموش کنم...
رفتم ته بار نشستم و به اطراف نگاه کردم. با چیزی که دیدم بدنم خشک شد...
دیدم ا.ت مست کرده و گوشه ی بار داره گریه می کنه...
بلند شدم و رفتم پیشش. برای چی مست کرده؟
سانزو: سلام ا.ت
ا.ت: س... سانزو تویی؟؟ (با گریه)
سانزو: اره منم. برای چی گریه می کنی؟؟
نشستم کنارش و اشک هاشو با دست هام پاک کردم.
سانزو: هوم؟
ا.ت: هق...دلم برای تو تنگ شده...هق
یهو دیدم خیلی اروم خودشو انداخت تو بغلم.
سانزو: دلت برای من تنگ شده ؟
ا.ت: اوهوم... ببخشید که اذیتت کردم... من لیاقت تورو ندارم...هق...
سانزو: هیش اروم باش... گریه نکن...
اروم بلندش کردم و از بار اومدم بیرون. هیچ حرفی نمیزد.
یهو دیدم تو بغلم خوابش برده...کوچولوی کیوت
گذاشتمش تو ماشین و بردمش خونه. شاید وقتی بیدار شد براش توضیح بدم که چی شده...
هاکای= رفتم توی رستوران و نشستم روی یه صندلی. منتظر بودم تاکا چان بیاد تا باهاش صحبت کنم. چند روز بود ندیده بودمش...
یهو دیدم ا.ت وارد رستوران شد و نشست روی یه میزی.
باهم چشم تو چشم شدیم ولی وانمود کردیم هیچی ندیدیم...
یعنی با کسی قرار گذاشته؟ خدا نکنه...
نکنه عاشق کسی شده باشه... یعنی منو به این زودی فراموش کرد؟؟
این طوری نمیشه... باید باهاش حرف بزنم...
بلند شدم و رفتم نشستم کنارش روی صندلی
هاکای؛ سلام ا.ت، چخبر
ا.ت: عاا سلام هاکای-سان، خبری نیست ...
عهه پس شدم هاکای-سان؟؟
موضوع: شما کات کردید و به طور اتفاقی همو می بینید. ولی اونا عاشقتونن.
کارکتر ها: واکاسا، سانزو، هاکای
واکاسا= وارد مغازه ی شینیچیرو شدم تا باهاش حرف بزنم. حالم خوب نبود.
دیدم ا.ت نشسته کنار شینیچیرو و داره باهاش حرف میزنه. متوجه ورود من نشدن برای همین رفتم گوشه ی مغازه و به حرف هاشون گوش کردم...
ا.ت: دلم براش تنگ شده ولی نمی تونم ببخشمش
شینیچیرو: ا.ت دیروز داشتم باهاش حرف میزدم. اون واقعا عاشقته و دلش برات تنگ شده. ولی هم تو سر سختی هم واکاسا. من نمی خوام اجبار کنم ولی اون هنوز عاشقته.
ا.ت: خب من چکار باید بکنم ؟ برم بهش بگم ببخشید که اون شب یه دعوای گنده درست کردم که آخرش هم به کات منجر شد؟
شینیچیرو: نه فقط بهش بگو ببخشید. اون انقدر دوست داره که می بخشت.
ا.ت: باشه...
با شنیدن این حرف ها انقدر خوشحال شدم که باورم نمیشد...
بلند شدم و رفتم سمت ا.ت که پشتش به من بود. شینیچیرو منو دید ولی من با دست بهش علامت دادم که حرفی نزنه. ا.ت رو از پشت بغل کردم و سرمو کردم تو گردنش.
واکاسا: پس توهم دلت برای من تنگ شده بیبی...
ا.ت: واکاسا تویی؟؟
واکاسا: اره
ا.ت: واکاسا...
واکاسا: جانم...
ا.ت: من...عذر می خوام...
واکاسا: منم همینطور... میای باز باهم باشیم؟
ا.ت: البته
(عاح چه عاشقانه 🥹😂💖)
سانزو= وارد بار شدم تا بلکه بتونم برای چند ساعت ا.ت رو فراموش کنم...
رفتم ته بار نشستم و به اطراف نگاه کردم. با چیزی که دیدم بدنم خشک شد...
دیدم ا.ت مست کرده و گوشه ی بار داره گریه می کنه...
بلند شدم و رفتم پیشش. برای چی مست کرده؟
سانزو: سلام ا.ت
ا.ت: س... سانزو تویی؟؟ (با گریه)
سانزو: اره منم. برای چی گریه می کنی؟؟
نشستم کنارش و اشک هاشو با دست هام پاک کردم.
سانزو: هوم؟
ا.ت: هق...دلم برای تو تنگ شده...هق
یهو دیدم خیلی اروم خودشو انداخت تو بغلم.
سانزو: دلت برای من تنگ شده ؟
ا.ت: اوهوم... ببخشید که اذیتت کردم... من لیاقت تورو ندارم...هق...
سانزو: هیش اروم باش... گریه نکن...
اروم بلندش کردم و از بار اومدم بیرون. هیچ حرفی نمیزد.
یهو دیدم تو بغلم خوابش برده...کوچولوی کیوت
گذاشتمش تو ماشین و بردمش خونه. شاید وقتی بیدار شد براش توضیح بدم که چی شده...
هاکای= رفتم توی رستوران و نشستم روی یه صندلی. منتظر بودم تاکا چان بیاد تا باهاش صحبت کنم. چند روز بود ندیده بودمش...
یهو دیدم ا.ت وارد رستوران شد و نشست روی یه میزی.
باهم چشم تو چشم شدیم ولی وانمود کردیم هیچی ندیدیم...
یعنی با کسی قرار گذاشته؟ خدا نکنه...
نکنه عاشق کسی شده باشه... یعنی منو به این زودی فراموش کرد؟؟
این طوری نمیشه... باید باهاش حرف بزنم...
بلند شدم و رفتم نشستم کنارش روی صندلی
هاکای؛ سلام ا.ت، چخبر
ا.ت: عاا سلام هاکای-سان، خبری نیست ...
عهه پس شدم هاکای-سان؟؟
۲۵.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.