shadows murderer:قاتل سایه ها
shadows murderer:قاتل سایه ها
part:۳۳
جونگ کوک: چیزی شده؟!
لیسا: راستش اون روزی که اومدی اینجا با خودم میگفتم ای کاش زود تر گورتو گم کنی...اما از وقتی که اینجایی دیگه احساس تنهایی نمیکنم. تا قبل از این تنهایی برام عادی بود اما حالا ازش میترسم
سرشو پایین میندازه و ادامه میده: پس لطفا...هیچ وقت نرو...من بهت اعتماد میکنم، توهم ناامیدم نکن
شنیدن این حرفا از دهن لیسا برای جونگ کوک عجیب بود پس با تعجب میپرسه: چیزی شده؟ عجیبه که تو این حرفا رو میزنی
لیسا: (میخنده) حتما بی خوابی زده به سرم...باید برم، شب بخیر
جونگ کوک آروم جلو میاد و پیشونی لیسا و میبوسه.
جونگ کوک: شب توهم بخیر
لیسا به سرعت روشو برمیگردونه و به سمت اتاقش میره تا جونگ کوک گونه هاش که از خجالت سرخ شده بودن رو نبینه.
"خونه تهیونگ"
بعد از رفتن جنی حالش بی نهایت بد بود. بارها دلش میخواست به جنی زنگ بزنه و ازش عذر خواهی کنه اما اون غرور لعنتی...
تلفنش رو برداشت و شماره ی یه نفرو گرفت.
_بله افسر؟
تهیونگ: جنی توی ادارس؟
_آره و از وقتی که اومده یه کلمم با کسی حرف نزده چیزی شده؟
تهیونگ: نه
_میخواین گوشی رو بهش بدم؟
تهیونگ: نیاز نیست (قطع میکنه)
"ساعت 1:00 شب_خونه لیسا"
آهسته در اتاق رو باز میکنه و وارد اتاق میشه. قدم هاش رو با دقت و آهسته بر میداره تا لیسا بیدار نشه. به طرف دریچه میره و آروم بازش میکنه و بعد روشو به سمت لیسا برمیگردونه و آهسته لب میزنه: ببخشید که آدم مورد اعتمادی نیستم
داخلش رو میگرده و با دیدن برگه ها برشون میداره و دریچه رو میبنده.
از همون اول هدف جونگ کوک برای زندگی توی خونه ی لیسا دست پیدا کردن به برگه های داستانش بود، چون فکر میکرد با داشتن اونا میتونه آزاد باشه اما حالا که به دستشون آورده بود عذاب وجدان داشت. حسی که برای اولین بار داره تجربش میکنه، براش سخت بود که از اونجا بره و لیسا رو تنها بزاره اما...
درو باز میکنه و میخواد بره که...
#فیک
#ایتزی#مامامو#بی_تی_اس#بلک_پینک#اکسو#ایستریکیدز#استرو#بی_تی_بی#اسمر_فود#بی_ال#مد_گل#مدگل#پریسا#سرنا#کیوت#جین#جیمین#تیهونگ#جونگ_کوک#نامجون#شوگا#رزی#لیسا#جنی#جیسو#چانویول#دی_و#موکبانگ#السا#انا#شاد#خنده#مستر#جهیزیه
part:۳۳
جونگ کوک: چیزی شده؟!
لیسا: راستش اون روزی که اومدی اینجا با خودم میگفتم ای کاش زود تر گورتو گم کنی...اما از وقتی که اینجایی دیگه احساس تنهایی نمیکنم. تا قبل از این تنهایی برام عادی بود اما حالا ازش میترسم
سرشو پایین میندازه و ادامه میده: پس لطفا...هیچ وقت نرو...من بهت اعتماد میکنم، توهم ناامیدم نکن
شنیدن این حرفا از دهن لیسا برای جونگ کوک عجیب بود پس با تعجب میپرسه: چیزی شده؟ عجیبه که تو این حرفا رو میزنی
لیسا: (میخنده) حتما بی خوابی زده به سرم...باید برم، شب بخیر
جونگ کوک آروم جلو میاد و پیشونی لیسا و میبوسه.
جونگ کوک: شب توهم بخیر
لیسا به سرعت روشو برمیگردونه و به سمت اتاقش میره تا جونگ کوک گونه هاش که از خجالت سرخ شده بودن رو نبینه.
"خونه تهیونگ"
بعد از رفتن جنی حالش بی نهایت بد بود. بارها دلش میخواست به جنی زنگ بزنه و ازش عذر خواهی کنه اما اون غرور لعنتی...
تلفنش رو برداشت و شماره ی یه نفرو گرفت.
_بله افسر؟
تهیونگ: جنی توی ادارس؟
_آره و از وقتی که اومده یه کلمم با کسی حرف نزده چیزی شده؟
تهیونگ: نه
_میخواین گوشی رو بهش بدم؟
تهیونگ: نیاز نیست (قطع میکنه)
"ساعت 1:00 شب_خونه لیسا"
آهسته در اتاق رو باز میکنه و وارد اتاق میشه. قدم هاش رو با دقت و آهسته بر میداره تا لیسا بیدار نشه. به طرف دریچه میره و آروم بازش میکنه و بعد روشو به سمت لیسا برمیگردونه و آهسته لب میزنه: ببخشید که آدم مورد اعتمادی نیستم
داخلش رو میگرده و با دیدن برگه ها برشون میداره و دریچه رو میبنده.
از همون اول هدف جونگ کوک برای زندگی توی خونه ی لیسا دست پیدا کردن به برگه های داستانش بود، چون فکر میکرد با داشتن اونا میتونه آزاد باشه اما حالا که به دستشون آورده بود عذاب وجدان داشت. حسی که برای اولین بار داره تجربش میکنه، براش سخت بود که از اونجا بره و لیسا رو تنها بزاره اما...
درو باز میکنه و میخواد بره که...
#فیک
#ایتزی#مامامو#بی_تی_اس#بلک_پینک#اکسو#ایستریکیدز#استرو#بی_تی_بی#اسمر_فود#بی_ال#مد_گل#مدگل#پریسا#سرنا#کیوت#جین#جیمین#تیهونگ#جونگ_کوک#نامجون#شوگا#رزی#لیسا#جنی#جیسو#چانویول#دی_و#موکبانگ#السا#انا#شاد#خنده#مستر#جهیزیه
۱۴.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.