رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۵

انگار که پسر مغرور دنبال فرصتی برای انفجار بود،جمله صبا برایش تلنگر شد
به سمت صبا برگشت و انگشت‌ اشاره‌اش را مقابل چشمان صبا گرفت(عصبی و دگرگون)

-ببین دختر خوب،قرار نیست من به آدمی مثل تو که پول از انسانیت براش مهم‌تره جواب پس بدم،آدمایی مثل من و تو نمی‌تونیم تو این جامعه حقی داشته باشیم یا حرفی از دهنمون در بیاد،می‌دونی که آدمی که خطاکاره همیشه باید زبونش کوتاه باشه

انگار که نفسش ادامه حرف زدن برایش نداد مکثی کرد و دوباره آرام تر لب زد:

-در ضمن تو الان زیر دست منی،شنیدی که رئیس گفت....برای من آدمایی مثل تو انقدر حقیرن که حتی دوست ندارم تف بندازم رو صورتش!

تمام مدت صبا گوش داد و حرفی نزد
حتی پس از اتمام حرف های شکننده و کوبنده پسر مغرور

................یک روز بعد

فردای آن روز صبا با همان لباس های دیروزش که سر تا پا سیاه بودند وارد عمارت شد
کنار در ورودی ایستاد و به نمای ساختمان خیره شد

زیبا بود اما کثیف،آدم‌هایش انسان بودند اما بویی از انسانیت نبرده بودند
بند بند آجرهایش از اختلاص و پول‌شویی از مملکتش ساخته شده بود،با قتل انسان های بی‌گناه
یعنی واقعا قرار است صبا هم مانند آنان شود؟
حرکت کرد و به در ورودی ساختمان رسید
آدم‌های زیادی برای همان مردی که نامش رئیس بود کار می‌کردند

بدون نیم‌ نگاهی به افرادی که در اطرافش بودند اتاق پسر مغرور را در پیش گرفت
تنها چیزی که دیروز فهمید نشانی همین اتاق بود

به اتاق که رسید تقه‌ای به در زد و بدون اجازه دستگیره را چرخاند

گره کوچکی در پیشانی‌‌اش نمایان بود(بدون لبخند،بدون حس‌ و با صدایی رسا و فروتن)

-سلام رئیس!
دیدگاه ها (۰)

امام علی

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

هنوز هیچی نشده شروع کردم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط