لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها چه در جمع ...

لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ، چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد بی صدا
بی هیاهو...
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین !

فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟

راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی؟

و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟

ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم خواندیم و نفهمیدیم دیدیم و نفهمیدیم.

و تلویزیون خودش خاموش شد.
آهنگ بار دهم تکرار شد.
هوا روشن شد تاریک شد.
چایی سرد شد.
غذا یخ کرد.
در یخچال باز ماند.
و در خانه را قفل نکردیم .
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کِی گذشتیم...
دیدگاه ها (۲۱)

درد کشیده ای مادر جان ازجهل مدرن ترین جاهلان انسان نما....

ابرها بر آسمان تکیه می کنند ، درختان بر زمین و انسان ها ...

اوایل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ دا...

ما مردها، حرف مان گاهی خلاصه میشود در نگاهمان، در سکوتماندر ...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط