اوایل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ د
اوایل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپوها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.
سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت.
بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد.
خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
نبودِ پتو در بازار، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پوشیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...
اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد...
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.
و اما امروز
امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت و ...
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا
بستنی با روکش طلا !
و حال ، این تن های فربه، تکیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گران قیمت از شنیدن کلمه ی قحطی به لرزه افتاده و به سوی بازارها هجوم می بریم.
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
صورت های دستکاری شده ... جراحی های بیهوده... دلهای اجاره ای...
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است .
ورشکسته شدن انتشارات ...
تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری برایمان مهم نیست.
ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم.
اصلا می شود کتابها نوشت...
خلاصه اینکه این روزهالبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم
فقط کافیست یک ذرّه احساس کنیم که یکی مخالف نظر ماست انوقت چنان نابودش می کنیم که انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم.
قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم: قحطی اخلاق است...
قحطی همدلیست... قحطی رفاقت ... قحطی عشق است...
قحطی انسانیت... قحطی محبت و احساس است...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ ببار ای آگاهی...
سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت.
بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد.
خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
نبودِ پتو در بازار، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پوشیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...
اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد...
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.
و اما امروز
امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت و ...
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا
بستنی با روکش طلا !
و حال ، این تن های فربه، تکیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گران قیمت از شنیدن کلمه ی قحطی به لرزه افتاده و به سوی بازارها هجوم می بریم.
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
صورت های دستکاری شده ... جراحی های بیهوده... دلهای اجاره ای...
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است .
ورشکسته شدن انتشارات ...
تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری برایمان مهم نیست.
ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم.
اصلا می شود کتابها نوشت...
خلاصه اینکه این روزهالبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم
فقط کافیست یک ذرّه احساس کنیم که یکی مخالف نظر ماست انوقت چنان نابودش می کنیم که انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم.
قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم: قحطی اخلاق است...
قحطی همدلیست... قحطی رفاقت ... قحطی عشق است...
قحطی انسانیت... قحطی محبت و احساس است...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ ببار ای آگاهی...
۱۲.۰k
۱۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.