قسمت چهل و نه
قسمت چهل و نه
روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان...
وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود
حسن اسم برادر شهید ایوب بود....
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود
هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر....
برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت
لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید...
تا لقمه ب دستم برسد
میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم ....
نخیر....
همه اش برای بچه است ...
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه
ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...
حال تک تک مارا میپرسید...
هرجا ک بود ،سر ظهر و.برای نهار خودش را میرساند خانه....
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،
وقتی از پله ها بالا می امد
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...
ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم....
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه و یک
توی چهار چوب در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...
نیم ساعتی،ک،میگذشت،لم میدادکنار دیوار و پشت سر هم میگفت
ک چای و اب میخواهد.....
لیوان لیوان چای میخورد...
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....
میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....
میخندیدم...
"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود
دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند....
اشغال ها را توی سطل ریختم
ایوب امد کنار دیوار ایستاد
سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود
گفتم"چی شده؟"
گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....
مو و ریشش بلند شده بود ....
روی،مو های نامرتب خودم دست کشیدم
"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....
حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی....
@ta_abad_zende
روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان...
وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود
حسن اسم برادر شهید ایوب بود....
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود
هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر....
برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت
لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید...
تا لقمه ب دستم برسد
میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم ....
نخیر....
همه اش برای بچه است ...
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه
ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...
حال تک تک مارا میپرسید...
هرجا ک بود ،سر ظهر و.برای نهار خودش را میرساند خانه....
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،
وقتی از پله ها بالا می امد
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...
ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم....
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه و یک
توی چهار چوب در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...
نیم ساعتی،ک،میگذشت،لم میدادکنار دیوار و پشت سر هم میگفت
ک چای و اب میخواهد.....
لیوان لیوان چای میخورد...
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....
میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....
میخندیدم...
"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود
دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند....
اشغال ها را توی سطل ریختم
ایوب امد کنار دیوار ایستاد
سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود
گفتم"چی شده؟"
گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....
مو و ریشش بلند شده بود ....
روی،مو های نامرتب خودم دست کشیدم
"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....
حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی....
@ta_abad_zende
- ۷.۸k
- ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط