باهم خوشحال بودیم
باهم خوشحال بودیم
باهم زیر باران سیگار کشیده بودیم
ولیعصر تا تجریش را پیاده گَز کرده بودیم
در میدان تجریش آش رشته خورده بودیم و خندیده بودیم
در خیابان غیرتی شده بود موهای پریشانم را بافته بود و زنانگی ام را دلگرم کرده بود
به خانه اش رفته بودیم
برایم گیتار زده بود و آهنگ اگه یه روز بری سفرِ فرامرز اصلانی را جوری تووی گوش هایم خوانده بود که تمام بدنم خواب رفته بود...
او خواسته بود که همه جوره باهم باشیم
من در عرض شانه هایش زندگی کرده بودم
رگ قطور زیر گردنش را بوسیده بودم
و به صدای آرام نفس هایش آرام گرفته بودم...
صبح باهم از خواب بیدار شده بودیم
باهم برای صبحانه خیار و گوجه خُرد کرده بودیم
من طعم چای را تووی چشم های قهوه ای اش متفاوت مزه کرده بودم
من به امنیت بازویش در کافه، در سینما، در مهمانی عادت کرده بودم
من به همین سادگی ، به همین شوریدگی عاشق شده بودم...
روزهای منطقی تری رسیده بود...
یک روز به سرامیک های کف کافه ویونا زل زده بود و با صدایی که از ته چاه بیرون میامد گفته بود که علاقه روز به روز بیشتر شده برای رابطه ای که آینده ندارد مثل بمب ساعتی ست...
من سردم شده بود...
ده ها انفجار در ده ها نقطه بدنم رخ داده بود و بدترینش به قلبم زده بود...
اسپرسو اش را لب نزده بود٬
برایم آرزوی خوشبختی کرده بود و جمله ای شبیه به اینکه من لیاقت بهتر از او را دارم...
تصویر درِ کافه در قاب چشم های من مواج شده بود...
نفهمیده بودم چرا اما چیزی به میل ما شروع و به میل او تمام شده بود...
و سهم من در این رابطه؟
بیخیال...! مهم نبود
#پریسا_زابلی_پور
باهم زیر باران سیگار کشیده بودیم
ولیعصر تا تجریش را پیاده گَز کرده بودیم
در میدان تجریش آش رشته خورده بودیم و خندیده بودیم
در خیابان غیرتی شده بود موهای پریشانم را بافته بود و زنانگی ام را دلگرم کرده بود
به خانه اش رفته بودیم
برایم گیتار زده بود و آهنگ اگه یه روز بری سفرِ فرامرز اصلانی را جوری تووی گوش هایم خوانده بود که تمام بدنم خواب رفته بود...
او خواسته بود که همه جوره باهم باشیم
من در عرض شانه هایش زندگی کرده بودم
رگ قطور زیر گردنش را بوسیده بودم
و به صدای آرام نفس هایش آرام گرفته بودم...
صبح باهم از خواب بیدار شده بودیم
باهم برای صبحانه خیار و گوجه خُرد کرده بودیم
من طعم چای را تووی چشم های قهوه ای اش متفاوت مزه کرده بودم
من به امنیت بازویش در کافه، در سینما، در مهمانی عادت کرده بودم
من به همین سادگی ، به همین شوریدگی عاشق شده بودم...
روزهای منطقی تری رسیده بود...
یک روز به سرامیک های کف کافه ویونا زل زده بود و با صدایی که از ته چاه بیرون میامد گفته بود که علاقه روز به روز بیشتر شده برای رابطه ای که آینده ندارد مثل بمب ساعتی ست...
من سردم شده بود...
ده ها انفجار در ده ها نقطه بدنم رخ داده بود و بدترینش به قلبم زده بود...
اسپرسو اش را لب نزده بود٬
برایم آرزوی خوشبختی کرده بود و جمله ای شبیه به اینکه من لیاقت بهتر از او را دارم...
تصویر درِ کافه در قاب چشم های من مواج شده بود...
نفهمیده بودم چرا اما چیزی به میل ما شروع و به میل او تمام شده بود...
و سهم من در این رابطه؟
بیخیال...! مهم نبود
#پریسا_زابلی_پور
۲.۰k
۲۲ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.