چند پارتی تهیونگ
چند پارتی تهیونگ
وقتی خونه مامان و باباش زندگی میکنید و یه پسر 4 ساله دارید که خیلی شیطون و کنجکاوه و تو حسابی به تهیونگ نیاز داری که شب همون اتفاق میوفته و پسرتون سر میز صبحونه از صدای دیشبتون میپرسه
پارت۴
ویو میسونگ
....وقتی داشتم با اپا(بابا)حرف میزدم اوما(مامان) رفت تو اتاقشون اپا هم پشت سرش بعد حرف زدن با من رفت...منم رفتم پیش اوما جون(مامان ته) تا میز و باهم بچینیم ....اول ابنباتمو خوردمو بعد با اوماجون (مامان ته)میز چیدیم....بعد۱۰مین اپا جون(بابای ته) هم اومد پریدم بغلش که بو/سم کرد و قربون صدقم رفت و نشستیم دور میز پیش هم ......اوما جون(مامان ته)غذا کشید منم میخواستم بخورم که اپا جون(بابای ته) گفت(علامت بابای ته /)
/ میسونگ عزیزم(لبخند)
= بله(لبخند و بچگونه)
/ برو اوما اپاتو صدا کن بیان غذا بخورن...حتما خستن(لبخند)
= چشم فقط....فقط اول غذا بخورم بعد میرم......(نوک انگشت اشاره و شستمو بهم چسبوندمو بهش نشون دادم) فقط یکم(لبخند و کیوت و بچگونه)
/ (خنده) باشه عزیزم
= (خنده)(شروع کردم خوردن....بعد۱۰ مین که نصف غذام و خورده بودم بلند شدمو رفتم طبقه بالا که صدای اوما رو شنیدم که انگار داشت کتک میخورد....نکنه اپا داره اومای خوشگلمو میزنهههه...نهههههه اپا مهربونه اوما رو دوس دارههه.....رفتم سمت در اتاقشونو از سرکنجکاوی گوشمو چسبوندم به در...اوما همش میگف...ایییی عاااححح درد میکنههه.....نزدیک بود بغضم بگیره اما بغضمو قورت دادم با خودم گفتم من بزرگ شدم یه پسر قوی مثل اپا پس گریه نمیکنم تازشم اوما اپا همو دوس دارن.....رفتم طبقه پایین و الکی به اوما جون و اپا جون گفتم که گفتن خودشون بعدا میان...نشستم سر جامو غذامو تموم کردم و از رو صندلی لومدم پایین که دیدم اوما واپا دارن از پله ها میان پایین اما لباساشونو عوض کردن.....اومدن پیشمون که پریدم بغل اوما )
- (با ته از پله ها اومدیم پایین و رفتیم سمتشون تو اشپزخونه بودن داشتن غذا میخوردن اما انگار میسونگ غذاش تموم شده بود....به محض اینکه رسیدیم پیششون میسونگ پرید بغلم.... بغلش کردم گون/شو بو/سیدم ) پسر قشنگم غذا خورده؟(لبخند)
= اره اوما ....اوما(لبخند و بچگونه)
ـ جونم پسرم(لبخند)
= (محکم بغلش کردم) دوست دارم بهترین اومای دنیا(بچگونه و لبخند)
- (متقابل محکم بغلش کردم) من بیشتر میسونگم(لبخند)
+ عه پس کسی منو دوست نداره(این حرفو که زدم اوما و اپام خندیدن ...اما میسونگ و ا.ت بغلم کردن گفتن)
= - توهم دوست داریم(لبخند)
+(بغلشون کردمو بعد چند مین نشستیمو غذا خوردیم و کمی فیلم دیدیم رفتیم که بخوابیم....ا.ت رفت تا میسونگ و بخوابونه منم رفتم تو اتاقمونو روتینمو انجام دادم و روتخت ولو شدم....بعد۱۵مین ا.ت هم اومد روتینشو انجام دادو اومد رو تخت و بغلم کرد ومنم بغلش کردم و سرشو بو/سیدم)عاشقتم بیبی(خوابالو)
ـ منم عاشقتم ددی(گو/نشو بو/سیدم)(خوابالو)(بعد چند مین خوابیدیم.....
ادامه دارد.....!
حمایت لاواممممممم
وقتی خونه مامان و باباش زندگی میکنید و یه پسر 4 ساله دارید که خیلی شیطون و کنجکاوه و تو حسابی به تهیونگ نیاز داری که شب همون اتفاق میوفته و پسرتون سر میز صبحونه از صدای دیشبتون میپرسه
پارت۴
ویو میسونگ
....وقتی داشتم با اپا(بابا)حرف میزدم اوما(مامان) رفت تو اتاقشون اپا هم پشت سرش بعد حرف زدن با من رفت...منم رفتم پیش اوما جون(مامان ته) تا میز و باهم بچینیم ....اول ابنباتمو خوردمو بعد با اوماجون (مامان ته)میز چیدیم....بعد۱۰مین اپا جون(بابای ته) هم اومد پریدم بغلش که بو/سم کرد و قربون صدقم رفت و نشستیم دور میز پیش هم ......اوما جون(مامان ته)غذا کشید منم میخواستم بخورم که اپا جون(بابای ته) گفت(علامت بابای ته /)
/ میسونگ عزیزم(لبخند)
= بله(لبخند و بچگونه)
/ برو اوما اپاتو صدا کن بیان غذا بخورن...حتما خستن(لبخند)
= چشم فقط....فقط اول غذا بخورم بعد میرم......(نوک انگشت اشاره و شستمو بهم چسبوندمو بهش نشون دادم) فقط یکم(لبخند و کیوت و بچگونه)
/ (خنده) باشه عزیزم
= (خنده)(شروع کردم خوردن....بعد۱۰ مین که نصف غذام و خورده بودم بلند شدمو رفتم طبقه بالا که صدای اوما رو شنیدم که انگار داشت کتک میخورد....نکنه اپا داره اومای خوشگلمو میزنهههه...نهههههه اپا مهربونه اوما رو دوس دارههه.....رفتم سمت در اتاقشونو از سرکنجکاوی گوشمو چسبوندم به در...اوما همش میگف...ایییی عاااححح درد میکنههه.....نزدیک بود بغضم بگیره اما بغضمو قورت دادم با خودم گفتم من بزرگ شدم یه پسر قوی مثل اپا پس گریه نمیکنم تازشم اوما اپا همو دوس دارن.....رفتم طبقه پایین و الکی به اوما جون و اپا جون گفتم که گفتن خودشون بعدا میان...نشستم سر جامو غذامو تموم کردم و از رو صندلی لومدم پایین که دیدم اوما واپا دارن از پله ها میان پایین اما لباساشونو عوض کردن.....اومدن پیشمون که پریدم بغل اوما )
- (با ته از پله ها اومدیم پایین و رفتیم سمتشون تو اشپزخونه بودن داشتن غذا میخوردن اما انگار میسونگ غذاش تموم شده بود....به محض اینکه رسیدیم پیششون میسونگ پرید بغلم.... بغلش کردم گون/شو بو/سیدم ) پسر قشنگم غذا خورده؟(لبخند)
= اره اوما ....اوما(لبخند و بچگونه)
ـ جونم پسرم(لبخند)
= (محکم بغلش کردم) دوست دارم بهترین اومای دنیا(بچگونه و لبخند)
- (متقابل محکم بغلش کردم) من بیشتر میسونگم(لبخند)
+ عه پس کسی منو دوست نداره(این حرفو که زدم اوما و اپام خندیدن ...اما میسونگ و ا.ت بغلم کردن گفتن)
= - توهم دوست داریم(لبخند)
+(بغلشون کردمو بعد چند مین نشستیمو غذا خوردیم و کمی فیلم دیدیم رفتیم که بخوابیم....ا.ت رفت تا میسونگ و بخوابونه منم رفتم تو اتاقمونو روتینمو انجام دادم و روتخت ولو شدم....بعد۱۵مین ا.ت هم اومد روتینشو انجام دادو اومد رو تخت و بغلم کرد ومنم بغلش کردم و سرشو بو/سیدم)عاشقتم بیبی(خوابالو)
ـ منم عاشقتم ددی(گو/نشو بو/سیدم)(خوابالو)(بعد چند مین خوابیدیم.....
ادامه دارد.....!
حمایت لاواممممممم
۵۳۲
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.