چراغ بالای ایستگاه اتوبوس با هر بار روشن و خاموش شدن گواه
چراغ بالای ایستگاه اتوبوس با هر بار روشن و خاموش شدن گواهی از خراب بودن آن میداد و انعکاسش باعث قلقلک چشمهای پسرک میشد.
خیابانها خالی از هرگونه ماشین های دودزا و پرمشغله بودند و زمین به طور طبیعی و به مدت طولانی مهمان ناخوانده ای به نام باران داشت و این همه چیز را برایش سخت میکرد.
مدت زیادی منتظر ماند، منتظر فرجی برای پناه بردن به اتاق مربع شکل تو خالی اش؛ بلاخره بعد از دقایقی نور کم رنگی باعث روشن شدن زمین مرطوب و نمناک شد و خطهای زرد رنگ، محل تجمع اتوبوسها را نشان داد و باعث شد پسرک از جهان تاریک و پیچ در پیچ ذهنش فارغ و به دنیای حقیقی و واقعی تاریک تر از آن دعوت شود.
چند ثانیه بعد اتوبوس قرمز رنگ فرسودهای جلوی پسرک ظاهر شد و پسرک با کفشهای طوسی رنگ قدیمیاش به قدمهای بلندش جان بخشید و با تعلل وارد اتوبوس شد.
رد پاهای کوچک و بزرگ درون اتوبوس نشان از ورود تازگی انسانهای دیگر میداد که برای فرار از خشم و تهدید آسمان به کلبه ی قرمز رنگی پناه آوردند و با آن کفش.های گلی اثر هنری خلق کرده بودند.
با عادت همیشگی به صورتهای مخلوقات دیگر خیره شد تا بار دیگر به خالق آنها ایمان بیاورد
در این میان چشمش به صورت کودک خردسالی افتاد که با آن ذوق بچگانه اش در طلب لبخند هر چند کوتاه اما گرم بود.
پسرک توپ دایره شکل و رنگارنگی در دست داشت و به طرز فوقالعاده ای به آن وابستگی و آن را طوری در دستان نرم و کوچکش نگه داشته بود که گویی روح و جان خردش وابسته به آن است.
در گوشه.ای از اتوبوس قرمز رنگ پیرمردی با عصای قدیمی شکلش بر روی صندلی چرکی نشسته و به عکس فرسوده و قدیمی نگاه میکرد با کمی جا به جایی و دقت دریافت عکس از خانوم جوانی است و فرسودگیاش نشان از این بود که گویی در حدود ۲۰ سال پیش عکس با دوربین شخصی گرفته شده بود.
لبخند پیرمرد در عین حال تلخ و شیرین بود و تناقض عجیبی را وارد دنیای ذهن پیچیدهی من کرد؛ پسرک تناقض ها را دوست داشت این تناقض ها بودند که یکدیگر را کامل میکنند.
برای استراحت و شاید کمی هم لذت بردن از مهمان ناخوانده بر روی صندلی خرد و کوچکی جای گرفت و از مهمان ناخوانده لذت برد
اتوبوس با شدت و سرعت در حال حرکت بود و کوچه پس کوچه های شهر از کنار مردمک های چشمش به سرعت میگذشتند؛ گویی با یکدیگر در حال انجام دادن مسابقه ای بودند در حین همان مسابقه بود که نور شدید زرد رنگی چشمان هر سه مسافر اتوبوس را با شدت لمس کرد و برخورد بعد از آن مساوی بود با انعکاس صدای خط های مستقیم دستگاه ضربان و پسرک داستان من و تمامی مسافران اتوبوس هرگز به پناهگاهشان نرسیدند.
خیابانها خالی از هرگونه ماشین های دودزا و پرمشغله بودند و زمین به طور طبیعی و به مدت طولانی مهمان ناخوانده ای به نام باران داشت و این همه چیز را برایش سخت میکرد.
مدت زیادی منتظر ماند، منتظر فرجی برای پناه بردن به اتاق مربع شکل تو خالی اش؛ بلاخره بعد از دقایقی نور کم رنگی باعث روشن شدن زمین مرطوب و نمناک شد و خطهای زرد رنگ، محل تجمع اتوبوسها را نشان داد و باعث شد پسرک از جهان تاریک و پیچ در پیچ ذهنش فارغ و به دنیای حقیقی و واقعی تاریک تر از آن دعوت شود.
چند ثانیه بعد اتوبوس قرمز رنگ فرسودهای جلوی پسرک ظاهر شد و پسرک با کفشهای طوسی رنگ قدیمیاش به قدمهای بلندش جان بخشید و با تعلل وارد اتوبوس شد.
رد پاهای کوچک و بزرگ درون اتوبوس نشان از ورود تازگی انسانهای دیگر میداد که برای فرار از خشم و تهدید آسمان به کلبه ی قرمز رنگی پناه آوردند و با آن کفش.های گلی اثر هنری خلق کرده بودند.
با عادت همیشگی به صورتهای مخلوقات دیگر خیره شد تا بار دیگر به خالق آنها ایمان بیاورد
در این میان چشمش به صورت کودک خردسالی افتاد که با آن ذوق بچگانه اش در طلب لبخند هر چند کوتاه اما گرم بود.
پسرک توپ دایره شکل و رنگارنگی در دست داشت و به طرز فوقالعاده ای به آن وابستگی و آن را طوری در دستان نرم و کوچکش نگه داشته بود که گویی روح و جان خردش وابسته به آن است.
در گوشه.ای از اتوبوس قرمز رنگ پیرمردی با عصای قدیمی شکلش بر روی صندلی چرکی نشسته و به عکس فرسوده و قدیمی نگاه میکرد با کمی جا به جایی و دقت دریافت عکس از خانوم جوانی است و فرسودگیاش نشان از این بود که گویی در حدود ۲۰ سال پیش عکس با دوربین شخصی گرفته شده بود.
لبخند پیرمرد در عین حال تلخ و شیرین بود و تناقض عجیبی را وارد دنیای ذهن پیچیدهی من کرد؛ پسرک تناقض ها را دوست داشت این تناقض ها بودند که یکدیگر را کامل میکنند.
برای استراحت و شاید کمی هم لذت بردن از مهمان ناخوانده بر روی صندلی خرد و کوچکی جای گرفت و از مهمان ناخوانده لذت برد
اتوبوس با شدت و سرعت در حال حرکت بود و کوچه پس کوچه های شهر از کنار مردمک های چشمش به سرعت میگذشتند؛ گویی با یکدیگر در حال انجام دادن مسابقه ای بودند در حین همان مسابقه بود که نور شدید زرد رنگی چشمان هر سه مسافر اتوبوس را با شدت لمس کرد و برخورد بعد از آن مساوی بود با انعکاس صدای خط های مستقیم دستگاه ضربان و پسرک داستان من و تمامی مسافران اتوبوس هرگز به پناهگاهشان نرسیدند.
۵۷.۷k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.