به نام خدای مرتضی علی علیه السلام
به نام خدای مرتضی علی علیه السلام
طریقه شهادت حضرت قاسم بن حسن:
بعد از شهادت جناب علی اکبر،همین طفل سیزده ساله میآید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحهای به تنش راست نمیآید.زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای کوچک.کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمیرفت.هر کس وقتی میآمد،اول سلامی عرض میکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)
ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» (1) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار میکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر میخواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،میخواهم با تو خداحافظی کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوی که در لشکر عمر سعد بود میگوید:یکمرتبه ما بچهای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهای نیست،کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمیرود که پای چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقة القمر» (2) گویی این بچه پارهای از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوی میگوید:قاسم که داشت میآمد،هنوز دانههای اشکش میریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی میکردند که من کی هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم!اگر مرا نمیشناسید،من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن (3)
این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شماست،عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان میرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمیدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالی داشت.منتظر است،منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوی میگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر میخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولی هنگامی که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پای اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمیبیند.به قول فردوسی:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمیداند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة» (4) همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمیکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بی تاب شد.بعد به من گفت:فلانی! خواهش میکنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالی که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طی میکند و از شدت درد پاهایش را به زمین میکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (5) شنیدند که ابا عبد الله چنین میگوید:«یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه،ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
طریقه شهادت حضرت قاسم بن حسن:
بعد از شهادت جناب علی اکبر،همین طفل سیزده ساله میآید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحهای به تنش راست نمیآید.زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای کوچک.کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمیرفت.هر کس وقتی میآمد،اول سلامی عرض میکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)
ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» (1) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار میکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر میخواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،میخواهم با تو خداحافظی کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوی که در لشکر عمر سعد بود میگوید:یکمرتبه ما بچهای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهای نیست،کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمیرود که پای چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقة القمر» (2) گویی این بچه پارهای از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوی میگوید:قاسم که داشت میآمد،هنوز دانههای اشکش میریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی میکردند که من کی هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم!اگر مرا نمیشناسید،من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن (3)
این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شماست،عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان میرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمیدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالی داشت.منتظر است،منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوی میگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر میخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولی هنگامی که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پای اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمیبیند.به قول فردوسی:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمیداند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة» (4) همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمیکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بی تاب شد.بعد به من گفت:فلانی! خواهش میکنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالی که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طی میکند و از شدت درد پاهایش را به زمین میکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (5) شنیدند که ابا عبد الله چنین میگوید:«یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه،ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
۱.۴k
۲۸ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.