`¤▪︎•زنجیر شکن•▪︎¤`p8
ویو شیزوکو:
تارا: دارم کم خونی و درد و زخمات رو درمان میکنم
با صدای گرفته و آروم : درمان؟!چ...چجوری؟
تارا بعدچند لحظه اتاق رو ترک کرد و محل نداد
آهی کشیدم
صب کن...چرا هیچی حس نمیکنم؟ هیچ دردی ندارم...اون کسلی و بیحالیم هم درست شده ...!
با احتیاط بلند شدم
رفتم جلوی آینه ... زخمی روی گردنم نبود !
واقعا درمانم کرده...
راستی دختره چیشد ؟ یهویی بردنش ...
ناگهان صدای در زدن اومد
از چشمی در چک کردم ، راکا بود
راکا به نسبت مهربون تر از بقیه بود و همیشه یه لبخند ریزی به لبش بود
: بله؟ چیکار دارین؟
راکا با صدایی آرام : رِی ساما ... حالشون بده ... میخواستم ببرمت ببینیشون،شاید بهتر شن😞
: باید حتما بیام ؟
راکا : احبارتون نمیکنم ،ولی خیلی ممنون میشم بیاید
دلم براش سوخت ، دلم نیومد جواب رد بدم
درو باز کردم: باشه ... راهنماییم کن 😊
(نکته : راکا کلا با همه خیلی خوبه و کلا مدل حرف زدنش رسمیه و چند سال از شیزوکو کوچیک تره ،شیزوکو ام کلا زیادی مهربونه و همینه اخلاقش با همه ،شیپ نکنید با تشکر،اینا دیگل ته تهش به مراتب دوستی میرسن)
راکا با ذوق : ممنونم 😃 بفرمایین از این طرف
لبخندی زدم و دنبالش رفتم
به راه پله ای به سمت زیر زمین رسیدیم
ازش پایین رفتیم
راکا ایستاد : رسیدیم
اطراف رو نگاه کردم : چی؟
دیوار جلومون رو با نیروش حرکت داد
یا خدا ! دختره کامل زنجیر شده !
: چرا زنجیر شدن؟!😰
راکا سرشو پایین انداخت و با لحنی ناراحت : چون کنترل قدرتشون رو وقتی از دست میدن باید مهار بشن 😞
: خب الان من اینجا چیکارم؟
راکا با ذوق بهم نگاه کرد : وقتی با شمان حس کردم حالشون بهتره ،شاید بتونید کمکشون کنید کنترل قدرتشون رو به دست بیارن 😃
: جانم! من؟ من هیچ فرد مهمی نیستم 😞 کاری از دستم بر نمیاد
راکا مثل پسر های بازیگوش رفت پشت در سنگی : اگه فرد مهمی نبودین ایشون نمیآوووردنتون
بعد حرفش درو بست و تو اتاق باهاش تنها موندم
سرمو پایین انداختم
با وجود اذیتاییم که کرده بازم دلم براش میسوزه ... باید کمکش کنم
سمتش رفتم
این پارت رو برای جبران پارت قبل که کوتاه بود بلند تر نوشتم،ببخشید ،اونموقع وقت نداشتم
پارت بعد دو روز دیگه
تارا: دارم کم خونی و درد و زخمات رو درمان میکنم
با صدای گرفته و آروم : درمان؟!چ...چجوری؟
تارا بعدچند لحظه اتاق رو ترک کرد و محل نداد
آهی کشیدم
صب کن...چرا هیچی حس نمیکنم؟ هیچ دردی ندارم...اون کسلی و بیحالیم هم درست شده ...!
با احتیاط بلند شدم
رفتم جلوی آینه ... زخمی روی گردنم نبود !
واقعا درمانم کرده...
راستی دختره چیشد ؟ یهویی بردنش ...
ناگهان صدای در زدن اومد
از چشمی در چک کردم ، راکا بود
راکا به نسبت مهربون تر از بقیه بود و همیشه یه لبخند ریزی به لبش بود
: بله؟ چیکار دارین؟
راکا با صدایی آرام : رِی ساما ... حالشون بده ... میخواستم ببرمت ببینیشون،شاید بهتر شن😞
: باید حتما بیام ؟
راکا : احبارتون نمیکنم ،ولی خیلی ممنون میشم بیاید
دلم براش سوخت ، دلم نیومد جواب رد بدم
درو باز کردم: باشه ... راهنماییم کن 😊
(نکته : راکا کلا با همه خیلی خوبه و کلا مدل حرف زدنش رسمیه و چند سال از شیزوکو کوچیک تره ،شیزوکو ام کلا زیادی مهربونه و همینه اخلاقش با همه ،شیپ نکنید با تشکر،اینا دیگل ته تهش به مراتب دوستی میرسن)
راکا با ذوق : ممنونم 😃 بفرمایین از این طرف
لبخندی زدم و دنبالش رفتم
به راه پله ای به سمت زیر زمین رسیدیم
ازش پایین رفتیم
راکا ایستاد : رسیدیم
اطراف رو نگاه کردم : چی؟
دیوار جلومون رو با نیروش حرکت داد
یا خدا ! دختره کامل زنجیر شده !
: چرا زنجیر شدن؟!😰
راکا سرشو پایین انداخت و با لحنی ناراحت : چون کنترل قدرتشون رو وقتی از دست میدن باید مهار بشن 😞
: خب الان من اینجا چیکارم؟
راکا با ذوق بهم نگاه کرد : وقتی با شمان حس کردم حالشون بهتره ،شاید بتونید کمکشون کنید کنترل قدرتشون رو به دست بیارن 😃
: جانم! من؟ من هیچ فرد مهمی نیستم 😞 کاری از دستم بر نمیاد
راکا مثل پسر های بازیگوش رفت پشت در سنگی : اگه فرد مهمی نبودین ایشون نمیآوووردنتون
بعد حرفش درو بست و تو اتاق باهاش تنها موندم
سرمو پایین انداختم
با وجود اذیتاییم که کرده بازم دلم براش میسوزه ... باید کمکش کنم
سمتش رفتم
این پارت رو برای جبران پارت قبل که کوتاه بود بلند تر نوشتم،ببخشید ،اونموقع وقت نداشتم
پارت بعد دو روز دیگه
- ۲.۳k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط