عشق پیچیده
عشق پیچیده
پارت ۱۲ (آخر )
ویو ات:
برگشتم خونه
مامان: رفتی دیدن جیمین؟!
آت: اره خیلیم خوش گذشت
یونا داشت چپ چپ نگام میکرد
آت: خب من برم اتاقم
پشت سرم هم یونا اومد تو
یونا: هی. دختره ی دروغگو بگو ببینم چرا نرفتی
آت: دوست نداشتم به تو چه پیشته
یونا با تأسف نگام کرد و رفت چه انتظاری ازم داشتن خو
فردا صبح*
گوشیم زنگ خورد برداشتم
آت: ها چته سر صبحی زنگ زدیبییییی
@: خانم ات؟!
آت: بله خودمم کاری داشتید؟!
@: شما باید بیاید به کنسرت بی تی اس و کمکشون کنید
آت: من چرا بیام خو
@: فکر میکردم شما دوستشونید بالاخره بهتره بیاید
گوشیو قطع کرد
آت: الو ......الو هی چرا قطع کردی
آدرس و واسم فرستاد
به ساعت نگاه کردم ساعت ۱ ظهر بود به اون بدبخت گفتم سر صبحی
پس مامان و بابا کجان
لباسام رو پوشیدم و رفتم به همونجا که آدرس داده بودن
وارد شدم که یکی دستمو کشید و برد پشت صحنه
@: خب اومدید خانم آت
ات: بله
@: کنسرت شروع شده خب الان باید برید داخل
آت: چرا باید برم
که هولم داد روی صحنه
پسرا رو دیدم می خواستم برم که پسرا صدام کردن
و اشاره کردن بیام اینجا
رفتم و به همشون سلام دادم ولی جیمین نبود
صدای آهنگ خوندن شنیدم اون صدای جیمین بود
با یه دسته گل نزدیکم شد و زانو زد
لبخند زدم و گل رو گرفتم
اهنگو تموم کرد و حلقه ای بهم داد
جیمین: آت ببخشید که بهت خبر ندادم و میشه باهام...... ازدواج....کنی؟
باورم نمیشد یعنی جیمین این برنامه هارو چیده بود
به همه ی کسانی که به به کنسرت اومده بودن نگاه کردم
داشتم نگاهشون میکردم که جلو مامان و بابا و یونا رو دیدم
همشون خوشحال بودن حتی بابا
به طرف جیمین برگشتم
آت: بله:)
و بغلش کردم که اونم محکم بغلم کرد
* پایان
دوسِ تان میدارم، یکم استراحت کنم، فیک بعدی رو میزارم:]❤️
پارت ۱۲ (آخر )
ویو ات:
برگشتم خونه
مامان: رفتی دیدن جیمین؟!
آت: اره خیلیم خوش گذشت
یونا داشت چپ چپ نگام میکرد
آت: خب من برم اتاقم
پشت سرم هم یونا اومد تو
یونا: هی. دختره ی دروغگو بگو ببینم چرا نرفتی
آت: دوست نداشتم به تو چه پیشته
یونا با تأسف نگام کرد و رفت چه انتظاری ازم داشتن خو
فردا صبح*
گوشیم زنگ خورد برداشتم
آت: ها چته سر صبحی زنگ زدیبییییی
@: خانم ات؟!
آت: بله خودمم کاری داشتید؟!
@: شما باید بیاید به کنسرت بی تی اس و کمکشون کنید
آت: من چرا بیام خو
@: فکر میکردم شما دوستشونید بالاخره بهتره بیاید
گوشیو قطع کرد
آت: الو ......الو هی چرا قطع کردی
آدرس و واسم فرستاد
به ساعت نگاه کردم ساعت ۱ ظهر بود به اون بدبخت گفتم سر صبحی
پس مامان و بابا کجان
لباسام رو پوشیدم و رفتم به همونجا که آدرس داده بودن
وارد شدم که یکی دستمو کشید و برد پشت صحنه
@: خب اومدید خانم آت
ات: بله
@: کنسرت شروع شده خب الان باید برید داخل
آت: چرا باید برم
که هولم داد روی صحنه
پسرا رو دیدم می خواستم برم که پسرا صدام کردن
و اشاره کردن بیام اینجا
رفتم و به همشون سلام دادم ولی جیمین نبود
صدای آهنگ خوندن شنیدم اون صدای جیمین بود
با یه دسته گل نزدیکم شد و زانو زد
لبخند زدم و گل رو گرفتم
اهنگو تموم کرد و حلقه ای بهم داد
جیمین: آت ببخشید که بهت خبر ندادم و میشه باهام...... ازدواج....کنی؟
باورم نمیشد یعنی جیمین این برنامه هارو چیده بود
به همه ی کسانی که به به کنسرت اومده بودن نگاه کردم
داشتم نگاهشون میکردم که جلو مامان و بابا و یونا رو دیدم
همشون خوشحال بودن حتی بابا
به طرف جیمین برگشتم
آت: بله:)
و بغلش کردم که اونم محکم بغلم کرد
* پایان
دوسِ تان میدارم، یکم استراحت کنم، فیک بعدی رو میزارم:]❤️
۱۳.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.