عشق پیچیده
عشق پیچیده
پارت۱۰
بابا: دارید.......
زود پریدم و کشیدمش بیرون
بابا: دختر داشتی چیکار میکردی
آت: عه بابا داد نزن بیدار میشن
بابا: بزار بیدار شن
آت: بابا بهت یه پیشنهادی میدم تو هیچی نگو منم به مامان نمیگم اون گروه دخترا رو دوست داشتی حتی به کنسترشون رفتی
بابا: تو از کجا فهمیدی
آت : خب ما اینیم
بابا« ( خنده) داشتم شوخی میکردم فسقلی خیلی باهوشی ها
رفتم داخل اتاق جیمین و دیدم که روی تخت خوابش برده آروم یونا رو بیدار کردم و رفتیم توی اتاقش خوابیدیم
فردا صبح*
صدای در نمیزاشت بخوابم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم منیجر پسرا اومده بود
براشون دست تکون دادم و اونا رفتن
رفتم توی اتاقم و همچیو مرتب کردم
رفتم توی کمپانی
می خواستم جیمین و ببینم
هر چقدر گشتم نبودن
رفتم و از یکی کارکنان پرسیدم
و اون گفت که قراره برن سفر و اینجا نیستن
رفتم بیرون یادم افتاد که شمارش رو بهم داده بود
زنگ زدم بعد چند بوق برداشت
آت: جیمین خودتی؟! چرا یهویی میرید سفر؟؟
جیمین« آت الان نمی تونم حرف بزنم فقط باهام در تماس باش
گوشیو قطع کرد رفتم نشستم روی یکی از صندلی ها
چند هفته بعد*
به تلویزیون نگاه کردم
هه جیمین و یه دختر بغل هم بودن و میخندیدن
یونا: آبجی جونم حرص نخور امروز میاد جیمین
آت: اصلا به درک اون که حتی الان منو به یادش نمیاره پس منم نمیرم ملاقاتش
بابا: خوب میکنی
مامان: حرف نباشه تو میری اگرم نری خودم میبرمت
آت:عه مامان
مامان: همینیکه گفتم
مامان لباسو انداخت رو سرم
مامان : زود بپوش و برو
لباسو پوشیدم ( اسلاید بعد)
و با زور مامان رفتم بیرون
یجا نشستم و خب شاید حتی منو به یادش هم نمیاره پس چرا برم
همونجا نشستم و به ملاقاتش نرفتم
شرط: ۴۸ تایی بشیم
پارت۱۰
بابا: دارید.......
زود پریدم و کشیدمش بیرون
بابا: دختر داشتی چیکار میکردی
آت: عه بابا داد نزن بیدار میشن
بابا: بزار بیدار شن
آت: بابا بهت یه پیشنهادی میدم تو هیچی نگو منم به مامان نمیگم اون گروه دخترا رو دوست داشتی حتی به کنسترشون رفتی
بابا: تو از کجا فهمیدی
آت : خب ما اینیم
بابا« ( خنده) داشتم شوخی میکردم فسقلی خیلی باهوشی ها
رفتم داخل اتاق جیمین و دیدم که روی تخت خوابش برده آروم یونا رو بیدار کردم و رفتیم توی اتاقش خوابیدیم
فردا صبح*
صدای در نمیزاشت بخوابم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم منیجر پسرا اومده بود
براشون دست تکون دادم و اونا رفتن
رفتم توی اتاقم و همچیو مرتب کردم
رفتم توی کمپانی
می خواستم جیمین و ببینم
هر چقدر گشتم نبودن
رفتم و از یکی کارکنان پرسیدم
و اون گفت که قراره برن سفر و اینجا نیستن
رفتم بیرون یادم افتاد که شمارش رو بهم داده بود
زنگ زدم بعد چند بوق برداشت
آت: جیمین خودتی؟! چرا یهویی میرید سفر؟؟
جیمین« آت الان نمی تونم حرف بزنم فقط باهام در تماس باش
گوشیو قطع کرد رفتم نشستم روی یکی از صندلی ها
چند هفته بعد*
به تلویزیون نگاه کردم
هه جیمین و یه دختر بغل هم بودن و میخندیدن
یونا: آبجی جونم حرص نخور امروز میاد جیمین
آت: اصلا به درک اون که حتی الان منو به یادش نمیاره پس منم نمیرم ملاقاتش
بابا: خوب میکنی
مامان: حرف نباشه تو میری اگرم نری خودم میبرمت
آت:عه مامان
مامان: همینیکه گفتم
مامان لباسو انداخت رو سرم
مامان : زود بپوش و برو
لباسو پوشیدم ( اسلاید بعد)
و با زور مامان رفتم بیرون
یجا نشستم و خب شاید حتی منو به یادش هم نمیاره پس چرا برم
همونجا نشستم و به ملاقاتش نرفتم
شرط: ۴۸ تایی بشیم
۱۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.