پارت
پارت :55
ارباب زاده
یونجون منتظر نشسته بود تا بومگیو بیاد یکی در زد یونجون نیشخندی زد فهمید که بومگیو آمده
" بیا داخل " .
یونجون این رو گفت و در باز شد قامت بومگیو توی چهار چون در نمایان شد بومگیو در رو بست و وارد اتاق شد
" سلام یونجون "
یونجون نگاهش رو به بومگیو داد و گفت
" مشتاق دیدار "
یونجون از پشت میز کارش بلند شد و میز رو دور زد و کمی دور تر از بومگیو به میز تکیه داد و دست به سینه به بومگیو خیر شد
" چرا آمدی اینجا ؟!"
بومگیو محو زیبایی یونجون شد چرا هیچ وقت این زیبایی رو ندیده بود چرا هیچ وقت یونجون رو دوست نداشت ؟ پشیمون بود که چرا یونجون رو ترک کرد پشیمون بود الان داشت لیاقت یونجون رو میدونست ...
اما الان فکر میکرد که یونجون دیگه دوسش نداره ولی نمیدونست یونجون دیوانه وار عاشقشه
" می خواهم باهات حرف بزنم یونجون "
یونجون سری تکون داد دستش رو سمت مبل گرفت و گفت
" اوکی بفرما بشین !"
بومگیو به سمت مبلی که رو به روی یونجون بود حرکت کرد و نشست روش یونجون گفت
" خوب میشنوم بگو "
بومگیو آب دهانش را قورت داد و گفت
" راستش می خواستم بگم بهت...."
بومگیو چند ثانیه مکث کرد یونجون فقط دست بسینه بهش نگاه میکرد و بهش اجازه داد که اون ادامه بد بومگیو نفس عمیقی کشید و گفت
" من متاسفم !"
بومگیو می خواست بگه که عاشق یونجون و یونجون رو میپرسته ولی نتونست چیزی بگه چون جرعتش رو نداشت ...
یونجون با کنجکاوی گفت
" متاسفی؟!"
بومگیو ادامه داد ...
" متاسفم که اون موقع باهات بد رفتار کردم
توی این سه سال شب و روز دنبالت گشتم پشیمون شدم عذاب وجدان داشتم فقط امیدم آیند بود تو رو ببینم یونجون من بابت همه چیز ازت معذرت می خواهم میدونم....."
بومگیو بدون هیچ تردید هر حرفی که داشت رو می گفت ولی این بغض لعنتی نمیزاشت ادامه بده یونجون فقط با کنجکاوی و تعجب بهش نگاه میکرد .....
ادامه دارد ....
ارباب زاده
یونجون منتظر نشسته بود تا بومگیو بیاد یکی در زد یونجون نیشخندی زد فهمید که بومگیو آمده
" بیا داخل " .
یونجون این رو گفت و در باز شد قامت بومگیو توی چهار چون در نمایان شد بومگیو در رو بست و وارد اتاق شد
" سلام یونجون "
یونجون نگاهش رو به بومگیو داد و گفت
" مشتاق دیدار "
یونجون از پشت میز کارش بلند شد و میز رو دور زد و کمی دور تر از بومگیو به میز تکیه داد و دست به سینه به بومگیو خیر شد
" چرا آمدی اینجا ؟!"
بومگیو محو زیبایی یونجون شد چرا هیچ وقت این زیبایی رو ندیده بود چرا هیچ وقت یونجون رو دوست نداشت ؟ پشیمون بود که چرا یونجون رو ترک کرد پشیمون بود الان داشت لیاقت یونجون رو میدونست ...
اما الان فکر میکرد که یونجون دیگه دوسش نداره ولی نمیدونست یونجون دیوانه وار عاشقشه
" می خواهم باهات حرف بزنم یونجون "
یونجون سری تکون داد دستش رو سمت مبل گرفت و گفت
" اوکی بفرما بشین !"
بومگیو به سمت مبلی که رو به روی یونجون بود حرکت کرد و نشست روش یونجون گفت
" خوب میشنوم بگو "
بومگیو آب دهانش را قورت داد و گفت
" راستش می خواستم بگم بهت...."
بومگیو چند ثانیه مکث کرد یونجون فقط دست بسینه بهش نگاه میکرد و بهش اجازه داد که اون ادامه بد بومگیو نفس عمیقی کشید و گفت
" من متاسفم !"
بومگیو می خواست بگه که عاشق یونجون و یونجون رو میپرسته ولی نتونست چیزی بگه چون جرعتش رو نداشت ...
یونجون با کنجکاوی گفت
" متاسفی؟!"
بومگیو ادامه داد ...
" متاسفم که اون موقع باهات بد رفتار کردم
توی این سه سال شب و روز دنبالت گشتم پشیمون شدم عذاب وجدان داشتم فقط امیدم آیند بود تو رو ببینم یونجون من بابت همه چیز ازت معذرت می خواهم میدونم....."
بومگیو بدون هیچ تردید هر حرفی که داشت رو می گفت ولی این بغض لعنتی نمیزاشت ادامه بده یونجون فقط با کنجکاوی و تعجب بهش نگاه میکرد .....
ادامه دارد ....
- ۲.۶k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط