کمی برنج در خانه داشتیم که آنها را در پلاستیکی ریختم و به
کمی برنج در خانه داشتیم که آنها را در پلاستیکی ریختم و به دخترم دادم و گفتم آنها را در روستا بفروش و با پولش، کرایهات را حساب کن.»
او ادامه میدهد: «نمیدانستم چه کنم، فردا هم در پیش بود و دستان من خالی، آن شب تا صبح از شدت ناراحتی خوابم نبرد، بعد از نماز صبح همان طور که به بالا آمدن خورشید از کوه خیره شده بودم، فکری به سرم زد. صبح زود به روستا رفتم و با خرید پُتک و دیلم به دل کوه زدم تا با شکستن سنگ، پولی تهیه کنم. این آخرین راه من بود چون نمیتوانستم شکسته شدن دل بچههایم را ببینم. خودم هم باورم نمیکردم بتوانم پتک 20 کیلویی را بلند کنم و سنگها را بشکنم، اما در آن لحظات چهره معصوم بچههایم مقابل چشمانم بود و با قدرت بیشتری میکوبیدم. با توکل به خدا توانستم روز اول نصف یک ماشین کامیون سنگ بشکنم و آنها را بار ماشین کنم. اولین پولی که گرفتم، 7 هزار تومان بود و با خوشحالی به چادر بازگشتم. از صبح فردا دوباره به کوه میرفتم و تا ظهر با پتک و دیلم سنگها را از دل کوه میکندم و آنها را میشکستم. وقتی آفتاب به بالای سرم میرسید، دوباره به چادر برمیگشتم و بساط ناهار دم. غذای بچهها و همسرم را میدادم و دوباره به کوه باز میگشتم و تا غروب آفتاب سنگ میشکستم. با غروب خورشید باید برای بچهها مادری میکردم و شام میپختم و بعد هم موقع خواب میرسید، برای بچهها لالایی میگفتم. بیشتر شبها از شدت درد دستهایم نمیتوانستم بخوابم. اما سعی میکردم بچهها متوجه این موضوع نشوند. دستانم زمخت شده بودند و نمیتوانستم صورت بچهها را نوازش کنم. بچهها بزرگتر شدند و گاهی اوقات رسول و سلیمان برای کمک همراهم به کوه میآمدند و با کمک آنها، سنگها را بار میزدیم. بارها بچهها میخواستند تا کمک کنند اما نمیگذاشتم.»
مریم نصیریزاده میگوید: «یک چیز میخواستم و خواستهام این بود که درس بخوانند و موفق بشوند و جواب زحمات مرا بدهند. هر روز سنگهای بیشتری میشکستم تا جایی که بعضی روزها حتی 2 تا 3 کامیون پر میکردم. گاهی اوقات سنگ از دل کوه جدا میشد و روی دستم میافتاد. دستم چند بار شکست اما نگذاشتم بچهها متوجه شوند. برخی روزها کارگران معدن با تعجب کار کردن مرا نگاه میکردند و باور نداشتند یک زن بتواند این کار سخت را انجام بدهد.»
این مادر نمونه کشور سه سالی است که سنگشکنی را کنار گذشته است و تنها دلخوشی این روزهایش بازی با تنها نوهاش راحله است. او این روزها به تنها آرزویش - که موفقیت فرزندانش است - فکر میکند. قاسم در دانشگاه شهید چمران اهواز تحصیل میکند و کاظم نیز در دانشگاه افسری مشغول تحصیل است. دخترها کنار او هستند و رسول و سلیمان نیز ازدواج کردهاند.
مریم نصیریزاده با بیان اینکه سه سالی است فرزندانش به او اجازه کار نمیدهند، گفت: آنها قدردان تلاش و زحمت من هستند و خوشحالم که با نان حلال آنها را بزرگ کردهام. در تمام 14 سالی که سنگ شکستم، هیچگاه از دستکش استفاده نکردم و بخشی از دیواره کوه را با همین دستانم شکستم. همسرم بینایی و شنواییاش را از دست داده و من در کنار مادر، از او هم پرستاری میکنم. تنها سرپناه ما یک خانه گلی است که یک اتاق دارد و هر روز از پنجره آن به کوهستانی خیره میشوم که سنگهایش زیر دستان من خرد شدند و اجازه ندادم کمر زندگیام خم شود.
او فکرش را هم نمیکرد که روزی سراغش بیایند و به عنوان مادر نمونه انتخابش کنند؛ او گرچه از این اتفاق خوشحال است اما شادی حقیقیاش را تنها هنگامی میداند که بتواند آسایش و موفقیت بچههایش را به چشم ببیند.
او ادامه میدهد: «نمیدانستم چه کنم، فردا هم در پیش بود و دستان من خالی، آن شب تا صبح از شدت ناراحتی خوابم نبرد، بعد از نماز صبح همان طور که به بالا آمدن خورشید از کوه خیره شده بودم، فکری به سرم زد. صبح زود به روستا رفتم و با خرید پُتک و دیلم به دل کوه زدم تا با شکستن سنگ، پولی تهیه کنم. این آخرین راه من بود چون نمیتوانستم شکسته شدن دل بچههایم را ببینم. خودم هم باورم نمیکردم بتوانم پتک 20 کیلویی را بلند کنم و سنگها را بشکنم، اما در آن لحظات چهره معصوم بچههایم مقابل چشمانم بود و با قدرت بیشتری میکوبیدم. با توکل به خدا توانستم روز اول نصف یک ماشین کامیون سنگ بشکنم و آنها را بار ماشین کنم. اولین پولی که گرفتم، 7 هزار تومان بود و با خوشحالی به چادر بازگشتم. از صبح فردا دوباره به کوه میرفتم و تا ظهر با پتک و دیلم سنگها را از دل کوه میکندم و آنها را میشکستم. وقتی آفتاب به بالای سرم میرسید، دوباره به چادر برمیگشتم و بساط ناهار دم. غذای بچهها و همسرم را میدادم و دوباره به کوه باز میگشتم و تا غروب آفتاب سنگ میشکستم. با غروب خورشید باید برای بچهها مادری میکردم و شام میپختم و بعد هم موقع خواب میرسید، برای بچهها لالایی میگفتم. بیشتر شبها از شدت درد دستهایم نمیتوانستم بخوابم. اما سعی میکردم بچهها متوجه این موضوع نشوند. دستانم زمخت شده بودند و نمیتوانستم صورت بچهها را نوازش کنم. بچهها بزرگتر شدند و گاهی اوقات رسول و سلیمان برای کمک همراهم به کوه میآمدند و با کمک آنها، سنگها را بار میزدیم. بارها بچهها میخواستند تا کمک کنند اما نمیگذاشتم.»
مریم نصیریزاده میگوید: «یک چیز میخواستم و خواستهام این بود که درس بخوانند و موفق بشوند و جواب زحمات مرا بدهند. هر روز سنگهای بیشتری میشکستم تا جایی که بعضی روزها حتی 2 تا 3 کامیون پر میکردم. گاهی اوقات سنگ از دل کوه جدا میشد و روی دستم میافتاد. دستم چند بار شکست اما نگذاشتم بچهها متوجه شوند. برخی روزها کارگران معدن با تعجب کار کردن مرا نگاه میکردند و باور نداشتند یک زن بتواند این کار سخت را انجام بدهد.»
این مادر نمونه کشور سه سالی است که سنگشکنی را کنار گذشته است و تنها دلخوشی این روزهایش بازی با تنها نوهاش راحله است. او این روزها به تنها آرزویش - که موفقیت فرزندانش است - فکر میکند. قاسم در دانشگاه شهید چمران اهواز تحصیل میکند و کاظم نیز در دانشگاه افسری مشغول تحصیل است. دخترها کنار او هستند و رسول و سلیمان نیز ازدواج کردهاند.
مریم نصیریزاده با بیان اینکه سه سالی است فرزندانش به او اجازه کار نمیدهند، گفت: آنها قدردان تلاش و زحمت من هستند و خوشحالم که با نان حلال آنها را بزرگ کردهام. در تمام 14 سالی که سنگ شکستم، هیچگاه از دستکش استفاده نکردم و بخشی از دیواره کوه را با همین دستانم شکستم. همسرم بینایی و شنواییاش را از دست داده و من در کنار مادر، از او هم پرستاری میکنم. تنها سرپناه ما یک خانه گلی است که یک اتاق دارد و هر روز از پنجره آن به کوهستانی خیره میشوم که سنگهایش زیر دستان من خرد شدند و اجازه ندادم کمر زندگیام خم شود.
او فکرش را هم نمیکرد که روزی سراغش بیایند و به عنوان مادر نمونه انتخابش کنند؛ او گرچه از این اتفاق خوشحال است اما شادی حقیقیاش را تنها هنگامی میداند که بتواند آسایش و موفقیت بچههایش را به چشم ببیند.
۶۵۸
۲۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.