عادت بدی داشت

عادت بدی داشت!!!
تا تقّی به توقّی می خورد می گفت: کاری نکن تنهایت بگذارم،کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم!
دعوایمان که می شد انگار واجب بود روزه ی سکوت بگیرد،سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله می گرفت و تمام راههایی که ممکن بود به او برسم را با اخم می بست...
نمیدانم می دانست یا نه ولی هر وقت می گفت تنهایم می گذارد قلبم از کار می افتاد و همه چیز را تمام شده می دانستم، آنقدر می ترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس می کردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که می شد تا آبی کمرنگ آسمان، کابوس تنهایی ام را می دیدم.

آنقدر گفت... آنقدر ترساند... آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید .نشستم با خودم گفتم مگررفتن یعنی چه،مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد، مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه هایش را برای اشک هایت به نامت نزند...
فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده،آنقدر خودش را از من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده، فهمیدم خیلی وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده ام، فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است ...
دیدگاه ها (۱)

از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک ر...

همیشــــــــه مـی گفتنــــدسختـی ها نمکـــ زندگــ ـیستــامــ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌـﺪ،ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌـﺪ،ﺍﺯ “...

میخواهم برگردممیخواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان کهپدرتن...

فرشته نجاتم

فیک مافیای سیاه من part 1

پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط