مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۵
نامه:
" دیدی بهت گفتم؟امروز با ی گونه غیرعادی و عجیب مواجه شدی...اما ی اتفاقی برات اوفتاد...تو باهاش نجنگیدی...حس کردی رفتی ی دنیا دیگه...همه ی اینا رو روز دهم میفهمی....هنوز خیلی مونده...هنوز نمیدونی چی درانتظارته....تازه این خیلی آسون بود خیلی راحت بود روح سختی نبود...هنوز با بقیه اشون نجنگیدی...هنوز بقیه رو ندیدی...مواظب باش...خیلی مواظب باش...همیشه گارد بگیر و حواست رو جمع کن
یهو میبینی از ی جایی دراومدن...نمیدونی از کجا...براشون مهم نیست کجایی همینکه تنها گیرت بیارن بهت هجوم میبرن....تو با ارواح میجنگی...اینا ارواح غیرعادی ان....باید خیلی حواس جمع باشی...من اول نامه به چیز ریزی اشاره کردم...امیدوارم بفهمی...دوباره میگم مواظب خودت باش "
وندی:کاش فقط بدونم کیه!؟میخواد بهم کمک کنه ولی درباره چی دقیقا؟این ارواح ازم چی میخوان....عادتا مم میرم دنبالشون و اونا ازم فرار میکنن یا برای دفاع ی حمله ی ریزی میکنن...اما الان چه فرقی میکنه؟این ارواح چین؟چی ازم میخوان؟این فرد کیه چرا میخواد بهم کمک کنه!؟خب اگه میخواد بهم کمک کنه چرا خودشو نشون نمیده....
اه خدایا من خیلی گیج شدم...
...................
وندی:اره...شوگا و کتاب....این دوتا فقط میتونن بهم کمک کنن...
سریع دوید و رفت اقامتگاه شوگا...در زد و وارد شد و نشست سر سفره صبحونه و چای شوگا رو برداشت و خورد
وندی:چطوری شوگا
شوگا:خوبم تو چطوری....وندی میدونی از این کارتتتتتت بدم میاااااد عهههه چرا اینکار رو میکنی خوووو چای منههههه
وندی:باشه حالا چیزی نشد....کتاب های ارواح گمشده رو کجا میتونم پیدا کنم!؟
شوگا:چیکار ارواح گمشده داری؟نکنه میخوای بری دنبالشون
وندی:چه دنبال کردنی بابا...فقط کنجکاوم...احساس میکنم روحی که دیروز باهاش جنگیدم یکی از ارواح گمشده است
شوگا:برو کتابخونه ی کاخ...بخون و هر نتیجه ای گرفتی بهم بگو
...........
احساس میکرد چیزی پشتشه...شمشیرش همراهش نبود....همینکه برگشت دید ی روح عجیب غریبی داره به سمتش هجوم میاره....
نه دست داشت نه پا...هیچی از اجزای صورت هم نداشت فقط یک چیز بیضی شکل طوسی بود...فقط ی صدایی مثل:هوویووو....ازش شنیده میشد...
وندی درجا جاخالی داد....
اما روح با سریعترین حالت ممکن به سمتش هجوم برد و اونو پرت کرد اونور...که به قفسه ی کتاب ها خورد و کتاب ها اوفتادن زمین...
وندی تیز از جاش بلند شد و شروع کرد سریع سریع کتاب ها رو پرت کردن سمتش...اما اون روح بود...کتاب به دردش نمیخورد...
ببند شد و وسیله از جیب شلوارش درآورد ....شبیه چاقو بود...اما چاقوی عادی نبود...این چاقو معروف بود به شمشیر کوچک
اونو درآورد و به هدف پرتش کرد سمت اون روح دقیقا وسط جسمش...اون روح ناپدید شد...معلوم نبود کجا رفته...شایدم کلا محو شده
#روح_گمشده
#BTS
#part:۵
نامه:
" دیدی بهت گفتم؟امروز با ی گونه غیرعادی و عجیب مواجه شدی...اما ی اتفاقی برات اوفتاد...تو باهاش نجنگیدی...حس کردی رفتی ی دنیا دیگه...همه ی اینا رو روز دهم میفهمی....هنوز خیلی مونده...هنوز نمیدونی چی درانتظارته....تازه این خیلی آسون بود خیلی راحت بود روح سختی نبود...هنوز با بقیه اشون نجنگیدی...هنوز بقیه رو ندیدی...مواظب باش...خیلی مواظب باش...همیشه گارد بگیر و حواست رو جمع کن
یهو میبینی از ی جایی دراومدن...نمیدونی از کجا...براشون مهم نیست کجایی همینکه تنها گیرت بیارن بهت هجوم میبرن....تو با ارواح میجنگی...اینا ارواح غیرعادی ان....باید خیلی حواس جمع باشی...من اول نامه به چیز ریزی اشاره کردم...امیدوارم بفهمی...دوباره میگم مواظب خودت باش "
وندی:کاش فقط بدونم کیه!؟میخواد بهم کمک کنه ولی درباره چی دقیقا؟این ارواح ازم چی میخوان....عادتا مم میرم دنبالشون و اونا ازم فرار میکنن یا برای دفاع ی حمله ی ریزی میکنن...اما الان چه فرقی میکنه؟این ارواح چین؟چی ازم میخوان؟این فرد کیه چرا میخواد بهم کمک کنه!؟خب اگه میخواد بهم کمک کنه چرا خودشو نشون نمیده....
اه خدایا من خیلی گیج شدم...
...................
وندی:اره...شوگا و کتاب....این دوتا فقط میتونن بهم کمک کنن...
سریع دوید و رفت اقامتگاه شوگا...در زد و وارد شد و نشست سر سفره صبحونه و چای شوگا رو برداشت و خورد
وندی:چطوری شوگا
شوگا:خوبم تو چطوری....وندی میدونی از این کارتتتتتت بدم میاااااد عهههه چرا اینکار رو میکنی خوووو چای منههههه
وندی:باشه حالا چیزی نشد....کتاب های ارواح گمشده رو کجا میتونم پیدا کنم!؟
شوگا:چیکار ارواح گمشده داری؟نکنه میخوای بری دنبالشون
وندی:چه دنبال کردنی بابا...فقط کنجکاوم...احساس میکنم روحی که دیروز باهاش جنگیدم یکی از ارواح گمشده است
شوگا:برو کتابخونه ی کاخ...بخون و هر نتیجه ای گرفتی بهم بگو
...........
احساس میکرد چیزی پشتشه...شمشیرش همراهش نبود....همینکه برگشت دید ی روح عجیب غریبی داره به سمتش هجوم میاره....
نه دست داشت نه پا...هیچی از اجزای صورت هم نداشت فقط یک چیز بیضی شکل طوسی بود...فقط ی صدایی مثل:هوویووو....ازش شنیده میشد...
وندی درجا جاخالی داد....
اما روح با سریعترین حالت ممکن به سمتش هجوم برد و اونو پرت کرد اونور...که به قفسه ی کتاب ها خورد و کتاب ها اوفتادن زمین...
وندی تیز از جاش بلند شد و شروع کرد سریع سریع کتاب ها رو پرت کردن سمتش...اما اون روح بود...کتاب به دردش نمیخورد...
ببند شد و وسیله از جیب شلوارش درآورد ....شبیه چاقو بود...اما چاقوی عادی نبود...این چاقو معروف بود به شمشیر کوچک
اونو درآورد و به هدف پرتش کرد سمت اون روح دقیقا وسط جسمش...اون روح ناپدید شد...معلوم نبود کجا رفته...شایدم کلا محو شده
۴.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.